قدم گاهفرهنگ فارسی عمید۱. جای قدم نهادن.۲. جایی که اثر پایی در سنگ پدیدار باشد.⟨ قدمگاه آدم: در روایات، سرندیب که حضرت آدم نخستین بار بر روی زمین در آنجا قدم گذاشت.
کژدملغتنامه دهخداکژدم . [ ک َ دُ ] (اِ مرکب ) جانوری است گزنده و آن را به تازی عقرب خوانند و به کاف فارسی (گژدم ) چنانکه گمان برند خطاست و به زاء عربی نیز درست است و عقرب را کژدم بدین سبب گویند که دمش کج می باشد. (آنندراج ). جانوری است گزنده و آن را به عربی عقرب گویند. (برهان ). حیوانی زهردار
کدملغتنامه دهخداکدم . [ ک ُ دَ ] (ع اِ) نوعی از ملخ سیاه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). واحدش کُدَمَة است . (از اقرب الموارد).
گاهلغتنامه دهخداگاه . (اِ) عصر. دوره . زمان : و از خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).چنین تا بگاه سکندر رسیدز شاهان هر آنکس که آن تخت دید. فردوسی .باده ای چون گلاب روشن و تلخ مانده در خم ز گا
قدملغتنامه دهخداقدم . [ ق ُ / ق ُ دُ ] (ع ص ) دلیر. (منتهی الارب ). شجاع . (اقرب الموارد). || (اِمص ) پیش رفتگی .
قدملغتنامه دهخداقدم . [ ق ُ دُ ] (ع اِمص ) پیش پیش رفتگی . (منتهی الارب ). المضی ﱡ امام . (اقرب الموارد). || (ص ، اِ) ج ِ قادم . || ج ِ قَدوم . (منتهی الارب ).
قدملغتنامه دهخداقدم . [ق َ ] (ع اِ) جامه ای است سرخ . (منتهی الارب ). ثوب احمر. (اقرب الموارد). || (مص ) پیش درآمدن . قدوم . || بسیار پیش نمودن . (منتهی الارب ).
درقدملغتنامه دهخدادرقدم . [ دَ ق َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 20 هزارگزی باختر ششتمد و 15 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ سبزوار به کاشمر با 290 تن سکنه . آ
حدبة المقدملغتنامه دهخداحدبة المقدم . [ ح َ دَ ب َتُل ْ م ُ ق َدْ دَ ] (ع اِ مرکب ) رجوع به حدبة شود.
حسن مقدملغتنامه دهخداحسن مقدم . [ ح َ س َ ن ِ م ُ ق َدْ دَ ] (اِخ ) او راست : نمایشنامه ای به نام «جعفرخان از فرنگ آمده » که در 1301 هَ . ق . چاپ شده است . (ذریعه ج 5 ص 109) (تاریخ ادبیات معاصر ا
پیش قدملغتنامه دهخداپیش قدم . [ ق َ دَ ] (ص مرکب ) مقدم . سابق . که پیش قدمی کند. که نخست بکاری درآید. که در کارها مقدم باشد. || آنکه بر دیگران سابقه ٔ دوستی و خدمتگزاری دارد. || در اصطلاح علم فتوت از علوم تصوف ، در فارسی مترادف کبیر که او را شیخ و پدر نیز گویند. بزرگ قوم . رأس الحزب .
پیل قدملغتنامه دهخداپیل قدم . [ ق َ دَ ] (ص مرکب ) پیل گام . که چون فیل تواند گام برداشت . که چون فیل قدم بردارد. که مانند فیل براه رود : برق جه ، بادگذر، یوزدو و کوه قرارشیردل ، پیل قدم ، گورتک ، آهوپرواز.منوچهری .