قزحلغتنامه دهخداقزح . [ ] (اِخ ) نام وی کمال بیک و از نویسندگان است . او راست : تلخیص الحقوق الموضوعة. این کتاب مشتمل است بر خلاصه ٔقوانین حکومت عثمانی با ذکر ادارات حکومتی و قوانین هر یک از آنها، و در بیروت به سال 1911م . در 344</
قزحلغتنامه دهخداقزح . [ ق َ ] (ع اِ) کمیز سگ . (منتهی الارب ). بول کلب . (اقرب الموارد). شاش سگ . (برهان ). || (مص ) توابل ریختن در دیگ . || کمیز انداختن . || به یک دفعه شاشیدن . گویند: قزح الکلب ببوله قزحاً و قزوحاً. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). لغتی است در قزح به کسر به معنی تابل . (اقرب
قزحلغتنامه دهخداقزح . [ ق ِ ] (ع اِ) دیگ افزار. (منتهی الارب ). تابل . (اقرب الموارد). داروهای گرم و امثال آن که در دیگ طعام ریزند. (برهان ). || تخم پیاز. (منتهی الارب ). بزر بصل . واین لغتی است شامی . (اقرب الموارد). || سرگین مار. (منتهی الارب ). خرء حیة. (اقرب الموارد).
قزحلغتنامه دهخداقزح . [ ق ُ زَ ] (اِخ ) کوهی است در مزدلفه در طرف راست امام ، و آن موضعی است که در زمان جاهلیت در آن آتش می افروختند و موقف قریش بوده است زیرا آنان در عرفه وقوف نداشتند. (از معجم البلدان ). کوهی است به مزدلفه . (منتهی الارب ). نام کوهی است . (برهان ).
قزحلغتنامه دهخداقزح . [ ق ُ زَ ] (ع اِ) ج ِ قُزْحة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).- قوس قزح ؛ قوس سحاب و قوس غمام است . (اقرب الموارد). آدینده ، یعنی آنچه پیدا شود بر هوا سرخ و سبز به شکل کمان ، و آن را کمان رستم نیز خوانند. سمیت لتلونها من القزحة او لارتفاعها من
قیزهلغتنامه دهخداقیزه . [ق َ زَ / زِ ] (اِ) لنگوته . (بهار عجم ) (آنندراج ).- قیزه کردن اسب ؛ بستن اسب بوضعی خاص و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته و در هندوستان قازه به الف گویند. (بهار عجم ) (آنندراج ).
قیظهلغتنامه دهخداقیظه . [ ق َ / ق ِ ظَ / ظِ ] (اِ) (اصطلاح تصوف ) لنگ مانندی که درویشان به کمر می بستند و عورت را بدان می پوشاندند و گاهی آن را از زیر بغل چپ و راست برده به پشت گردن گره میزدند. لنگوته . این کلمه را گاه به ضاد
قزحةلغتنامه دهخداقزحة. [ ق ُ ح َ ] (ع اِ) رنگارنگ از طرق و خطوط و جز آن . (منتهی الارب ). الطریقة من الوان قوس قزح . (اقرب الموارد) (المنجد). ج ، قُزَح . (اقرب الموارد).
قوس و قزحلغتنامه دهخداقوس و قزح . [ ق َ / قُو س ُ ق ُ / ق َ زَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رجوع به قوس قزح شود.
قوس قزحلغتنامه دهخداقوس قزح . [ ق َ / قُو س ِ ق ُ / ق َ زَ ](اِ مرکب ) کمان رنگین که در هوا ظاهر شود و آن را کمان رستم و کمان شیطان گویند و آن را قوس قزح برای این گویند که قزح مأخوذ است از قزحه بضم یعنی راه سرخ و سبز و زرد یا آ
اغلیسونلغتنامه دهخدااغلیسون . [ اِ ] (اِ) قوس و قزح را گویند. (برهان ) (آنندراج ). قوس و قزح و آزفنداک . (ناظم الاطباء). بمعنی قوس و قزح نوشته اند. (انجمن آرای ناصری ). || آدینه .
قزحةلغتنامه دهخداقزحة. [ ق ُ ح َ ] (ع اِ) رنگارنگ از طرق و خطوط و جز آن . (منتهی الارب ). الطریقة من الوان قوس قزح . (اقرب الموارد) (المنجد). ج ، قُزَح . (اقرب الموارد).
متقزحلغتنامه دهخدامتقزح . [ م ُ ت َ ق َزْ زِ ] (ع ص ) گیاهی که بسیارشاخ گردد و پراکنده افتد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گیاه پراکنده افتاده و بسیارشاخه گردیده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تقزح شود.
قوس و قزحلغتنامه دهخداقوس و قزح . [ ق َ / قُو س ُ ق ُ / ق َ زَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) رجوع به قوس قزح شود.
قوس قزحلغتنامه دهخداقوس قزح . [ ق َ / قُو س ِ ق ُ / ق َ زَ ](اِ مرکب ) کمان رنگین که در هوا ظاهر شود و آن را کمان رستم و کمان شیطان گویند و آن را قوس قزح برای این گویند که قزح مأخوذ است از قزحه بضم یعنی راه سرخ و سبز و زرد یا آ
مقزحلغتنامه دهخدامقزح . [ م ُ ق َزْ زَ ] (ع اِ) نوعی از درخت انجیر. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). درختی است شبیه به درخت انجیر دارای شاخه های کوتاه که سر آنها مانند پنجه ٔ سگ است و آن از درختان عجیب بیابان است . (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). و رجوع به تاج العروس ج <span class="hl" di
تقزحلغتنامه دهخداتقزح . [ ت َ ق َزْ زُ ] (ع مص )بسیارشاخ گردیدن گیاه و پراگنده افتادن آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).