قزللغتنامه دهخداقزل . [ق َ ] (ع مص ) برجستن . || لنگان رفتن . قزلان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قزلان شود.
قزللغتنامه دهخداقزل . [ ق َ زَ ] (ع اِمص ) لنگی زشت . || باریکی ساق از لاغری . || لنگی وباریکی ساق با هم . || (مص ) رفتن به رفتاربریده پای . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || خرامیدن . (منتهی الارب ). تبختر. (اقرب الموارد).
قزللغتنامه دهخداقزل . [ ق ِ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 4500 گزی شمال خاوری مرزبانی کنار راه مرزبانی به دیزگران . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است . سکنه ٔ آن 180 تن
قزللغتنامه دهخداقزل . [ ق ِ زِ ] (ترکی ، ص ) سرخ و احمر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || (اِ) طلا. ذهب . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
کجللغتنامه دهخداکجل . [ ک َ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. کوهستانی و معتدل . دارای 587 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کجیللغتنامه دهخداکجیل . [ ک َ ] (اِخ ) نام محله ای است قدیمی از محلات شهر تبریز. (آنندراج ) : تبریز مرا راحت جان خواهد بودپیوسته مرا ورد زبان خواهد بودتا درنکشم آب چرندآب و کجیل سرخاب ز چشم من روان خواهد بود .کمال الدین مسعود خجندی
کزللغتنامه دهخداکزل . [ ک ُ زَ ] (اِ) بن خوشه ها و کاههای خشن و درشت ناکوفته ٔ باقی مانده در خرمن . (یادداشت مؤلف ). کُرچَل (در تداول دهقانان اطراف بروجرد).
قزلباشلغتنامه دهخداقزلباش . [ ق ِ زِ ] (اِخ ) (سرخ سر)به طوایف مختلف ترک که با سلطان حیدر و مخصوصاً با پسر او شاه اسماعیل اول صفوی در ترویج مذهب شیعه و تحصیل سلطنت یاری کردند، گفته میشود. این طوایف ترک به سبب کلاه سرخی که بر سر میگذاشتند به قزلباش معروف شدند. کلاه سرخ یا تاج قزلباش را نخست سلطا
قزلانلغتنامه دهخداقزلان . [ ق َ زَ ] (ع مص ) برجستن . || لنگان رفتن . قزل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ): قزل الرجل قَزَلاناً؛ لنگان رفت (منتهی الارب )، مشی مشیة الاعرج . (اقرب الموارد). قزل فلان ؛ وثب (اقرب الموارد)، برجست . (منتهی الارب ). رجوع به قَزْل شود.
قزلباشیهلغتنامه دهخداقزلباشیه . [ ق ِ زِ شی ی َ ] (اِخ ) منسوب به قزلباش . قزلباشیان : داروغه ٔ مهنه که از اشرار قزلباشیه بود... (رجال حبیب السیر ص 202). رجوع به قزلباش شود.
قزلجهلغتنامه دهخداقزلجه . [ ق ِ زِ ج َ ] (اِخ ) بهرام بن یعقوب یکی از شیوخ صوفیه است که گروهی فراوان بدو گرویدند. خانقاه او مجمع صوفیه واَبدال بود. وی را تألیفاتی است : 1- قواعد الحقایق . 2- شرح قواعد الحقایق . <span class="h
قزلباشلغتنامه دهخداقزلباش . [ ق ِ زِ ] (اِخ ) (سرخ سر)به طوایف مختلف ترک که با سلطان حیدر و مخصوصاً با پسر او شاه اسماعیل اول صفوی در ترویج مذهب شیعه و تحصیل سلطنت یاری کردند، گفته میشود. این طوایف ترک به سبب کلاه سرخی که بر سر میگذاشتند به قزلباش معروف شدند. کلاه سرخ یا تاج قزلباش را نخست سلطا
قزل حصارلغتنامه دهخداقزل حصار. [ ق ِ زِ ح ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان رادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد در 76 هزارگزی شمال باختری مشهد و 2 هزارگزی جنوب راه عمومی مشهد. موقع جغرافیایی آن جلگه ای و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن <span cla
قزل احمدلغتنامه دهخداقزل احمد. [ ق ِ زِ اَ م َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری بستان آباد و 5 هزارگزی شوسه ٔ میانه به تبریز. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل است . سکنه ٔ آن
قزل آبادلغتنامه دهخداقزل آباد. [ ق ِ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان واقع در 39 هزارگزی باختر قصبه ٔ رزن و 15 هزارگزی جنوب باختری دمق . موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن سردسیری است . سکنه ٔ آن <span class="
قزل آبادلغتنامه دهخداقزل آباد. [ق ِ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 8 هزارگزی شمال باختری قره آغاج و 17 هزارگزی جنوب شوسه ٔ مراغه به میانه . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل است . سکنه ٔ
اقزللغتنامه دهخدااقزل . [ اَ زَ ] (ع اِ) گرگ . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و به پرنده بطور استعاره اطلاق میشود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || نوعی از مار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (ص ) لنگ زشت . (تاج المصادر بیهقی ) (اقر