قشرلغتنامه دهخداقشر. [ ق َ ] (ع مص ) باز کردن پوست . (منتهی الارب ). پوست کندن . (از اقرب الموارد). || بدشگونی آوردن و بدشگون شدن و زیان رسانیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: قشر القوم ؛ شامهم . (اقرب الموارد).
قشرلغتنامه دهخداقشر. [ ق َ ش َ ] (ع اِمص )از عیوبی است که در اسب پدید آید و سم اسب پوست پوست شود، و این عیبی است بزرگ . (از صبح الاعشی ج 2 ص 28).
قشرلغتنامه دهخداقشر. [ ق ِ ] (ع اِ) پوست . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پوست هر چیزی ، و در عرف ، پوست خشخاش . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (اصطلاح صوفیه ) علم ظاهر که نگاه میدارد باطن را. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطایف اللغات ). || پوشش هر چیزی و پرده ٔ آن ، عرضی
قشرلغتنامه دهخداقشر. [ ق ُ ] (اِخ ) نام ماهیی است به قدر شبری . (فهرست مخزن الادویه ). ماهیی است به اندازه ٔ یک بالشت . (منتهی الارب ).
اختروَشquasarواژههای مصوب فرهنگستانجِرم ستارهمانندی به درخشندگی یک کهکشان که عموماً در فاصلۀ بسیار زیادی از زمین قرار دارد و تصور میشود هستههای درخشان کهکشانهای فعال و دوردست باشد
بوسهگاهkisser, kisser button,kissing buttonواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگی یا گرهی بر روی زه که در هنگام رسیدن تیر به مرحلۀ تمامکشش، لب کمانگیر با آن تماس پیدا میکند
قشراءلغتنامه دهخداقشراء. [ ق َ ] (ع ص ) مؤنث اقشر. برکنده پوست ، هرچه باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).- حیة قشراء ؛ مار پوست برکنده .- شجرة قشراء ؛ درخت پوست از گرما رفته ، او کأن بعضها قد قشر. (منتهی الارب ).|| زن پوست رفته بین
قشرةلغتنامه دهخداقشرة. [ ق ِ رَ ] (ع اِ) جلد. (فهرست مخزن الادویه ). پوست درخت و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قشر. و قشرة اخص از قشر است . (اقرب الموارد). || (ص ) گوسفند خرد گرداندام گویی گوی چوگان است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) جامه ای که پوشند: خرج فی قشرتین ؛ ثوبین . (ا
قشرةلغتنامه دهخداقشرة. [ ق ُ رَ ] (ع اِ) باران که روی زمین را رندد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُشَرة شود.
قشرةلغتنامه دهخداقشرة. [ ق ُ ش َ رَ ] (ع اِ)باران که روی زمین را رندد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُشْره شود. || (ص ) مشؤوم . (اقرب الموارد). بدفال و نامبارک . (منتهی الارب ).
incrustدیکشنری انگلیسی به فارسیمحبت، دارای پوشش سخت کردن، قشر تشکیل دادن، بر روی، با قشر و پوست پوشاندن
قشراءلغتنامه دهخداقشراء. [ ق َ ] (ع ص ) مؤنث اقشر. برکنده پوست ، هرچه باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).- حیة قشراء ؛ مار پوست برکنده .- شجرة قشراء ؛ درخت پوست از گرما رفته ، او کأن بعضها قد قشر. (منتهی الارب ).|| زن پوست رفته بین
قشرةلغتنامه دهخداقشرة. [ ق ِ رَ ] (ع اِ) جلد. (فهرست مخزن الادویه ). پوست درخت و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قشر. و قشرة اخص از قشر است . (اقرب الموارد). || (ص ) گوسفند خرد گرداندام گویی گوی چوگان است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) جامه ای که پوشند: خرج فی قشرتین ؛ ثوبین . (ا
قشرةلغتنامه دهخداقشرة. [ ق ُ رَ ] (ع اِ) باران که روی زمین را رندد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُشَرة شود.
قشرةلغتنامه دهخداقشرة. [ ق ُ ش َ رَ ] (ع اِ)باران که روی زمین را رندد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُشْره شود. || (ص ) مشؤوم . (اقرب الموارد). بدفال و نامبارک . (منتهی الارب ).
متقشرلغتنامه دهخدامتقشر. [ م ُ ت َ ق َش ْ ش ِ ] (ع ص ) درخت پوست باز شده و پوست کنده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقشر شود.
منقشرلغتنامه دهخدامنقشر. [ م ُ ق َ ش ِ ] (ع ص ) بازگردیده ، مثل پوست درخت و جز آن . (آنندراج ). پوست کنده شده و پوست بازشده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقشار شود.
مقشرلغتنامه دهخدامقشر. [ م ِ ش َ ] (ع ص ) ستیهنده در سؤال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ستیهنده و الحاح کننده در سؤال . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مقشرلغتنامه دهخدامقشر. [ م ُ ق َش ْ ش َ ] (ع ص ) پوست دور کرده شده و این از تقشیر است که به معنی پوست دور کردن باشد. (غیاث ) (آنندراج ). قشر برآورده شده و پوست کنده شده و سپیدشده . (ناظم الاطباء). پوست بازکرده . پوست کرده . پوست کنده و سپید کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)