قشریلغتنامه دهخداقشری . [ ق ِ ] (ص نسبی ) نسبت است به قشر. || آنکه تنها به ظواهر قرآن و حدیث و اوامر و نواهی گوش دارد و تأویل و قیاس و امثال آن را در امر دین روا ندارد. و از کلمه ٔ ظاهری گاه همین معنی اراده کنند. رجوع به قِشر شود.
قشریلغتنامه دهخداقشری . [ ق ِ ] (ع اِ) پوست منجمد بالای شیر است که به فارسی سرشیر و چربه ٔ شیر نامند و به هندی ملایی . (فهرست مخزن الادویه ).
قشریلغتنامه دهخداقشری . [ ق ُ ش َ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به قشیر، چنانکه در کتاب دارقطنی آمده است . (لباب الانساب ). رجوع به قشیر و قشر [ ق ُ ش َ ] شود.
قشریفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] کسی که به ظاهر احکام دین توجه دارد، به باطن امر توجه نمیکند، و تٲویل و قیاس را در امر دین روا نمیدارد.۲. بدون دقت و تٲمل؛ سطحی.
اختروَشquasarواژههای مصوب فرهنگستانجِرم ستارهمانندی به درخشندگی یک کهکشان که عموماً در فاصلۀ بسیار زیادی از زمین قرار دارد و تصور میشود هستههای درخشان کهکشانهای فعال و دوردست باشد
قیسریلغتنامه دهخداقیسری . [ ق َ س َ ری ی ] (ع ص ، اِ) بزرگ . کلان . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || نوعی از گوه گردان . (منتهی الارب ). نوعی از جُعَل . (از اقرب الموارد). || شتر کلان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شتر سالخورده . (منتهی الارب ). ج ، قیاسر، قیاسره . (منتهی الارب ) (
قیصریلغتنامه دهخداقیصری . [ ق َ / ق ِ ص َ ] (ص نسبی ) منسوب به قیصر. سلطنتی . پادشاهی . (فرهنگ فارسی معین ) : درخت ترنج از بر و برگ رنگین حکایت کند کله ٔ قیصری را. ناصرخسرو.عقل و دین و ملک و دولت با
قیصریلغتنامه دهخداقیصری . [ ق َص َ ] (اِخ ) داودبن محمودبن محمد قرمانی رویم نزیل مصر. عالم محقق و از اکابر عرفا و صوفیه ٔ اواسط قرن هشتم هجری است . او راست : 1 - شرح فصوص الحکم محیی الدین عربی . 2 - مطلع خصوص الکلم فی معانی فص
کسریلغتنامه دهخداکسری . [ ک َ را ] (ع ص ، اِ) ج ِ کسیر به معنی شکسته شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
پتانسیل برانگیختۀ قشریevoked cortical potential, cortical evoked potentialواژههای مصوب فرهنگستانپتانسیل برانگیختۀ ثبتشده در قشر مخ
پتانسیل برانگیختۀ قشریevoked cortical potential, cortical evoked potentialواژههای مصوب فرهنگستانپتانسیل برانگیختۀ ثبتشده در قشر مخ