قصب پوشلغتنامه دهخداقصب پوش . [ ق َ ص َ ] (نف مرکب ) آنکه پاره ٔ ابریشمین و کتان پوشد. پوشنده ٔ قصب : ولی آن دلستان کآید درآغوش نه من چون من بتی باشد قصب پوش . نظامی .ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش ز شکّر کرد شه را حلقه در گوش . <p
قصب پوشفرهنگ فارسی عمیدآنکه جامهای از قصب بر تن کند؛ پوشندۀ قصب: ◻︎ زده بر ماه خنده بر قصب راه / پرند آن قصبپوشان چون ماه (نظامی۲: ۱۳۶).
قصب قصبلغتنامه دهخداقصب قصب . [ ق َ ص َ ق َ ص َ ] (ع اِ صوت ) کلمه ای است که بدان میش ماده را خوانند. (منتهی الارب ). من اسماء الاصوات تدعی بها النعجة. (اقرب الموارد).
کسبلغتنامه دهخداکسب . [ ک َ ] (ع اِمص ) تحصیل معاش و رزق با زحمت و محنت . (ناظم الاطباء). طلب روزی : هرکه از کسب ... اعراض نماید نه اسباب معیشت خویش تواند ساخت و نه دیگران را در تعهد تواند داشت . (کلیله و دمنه ). مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ سرگنجی افتد... خ
قصبلغتنامه دهخداقصب . [ ق َ ص َ ] (ع اِ) کِلک . قلم . || نی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). لیث گوید هر نبات که میان او تهی و راست قامت و او را پیوندها باشد عرب او را قصب گوید و به پارسی نی باشد. دوس گوید بعضی از وی آن است که میان تهی نباشد و از او نیزه سازند و آنچه میان تهی بود
کیسبلغتنامه دهخداکیسب . [ ک َ س َ ] (اِخ ) دهی است میان ری وخوار که دهی دیگر است . (منتهی الارب ). قریه ای میان ری و خوار ری . (از معجم البلدان ). شاید این قریه ، ایوان کی کنونی باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
لعل دارلغتنامه دهخدالعل دار. [ ل َ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ لعل . || دارنده ٔ لبان لعل رنگ : نشسته لعل داران قصب پوش قصب بر ماه بسته لعل بر گوش .نظامی .
ختن خاتونلغتنامه دهخداختن خاتون . [ خ ُ ت َ ] (اِخ ) نام یکی از کنیزکان شاپور است و نظامی در خمسه او را نام برده است : همایون و سمن ترک و پریزادختن خاتون و گوهر ملک و دلشاد. نظامی .ختن خاتون چنین گفت از سر هوش که تنها بود شمشادی قصب
قبا بستنلغتنامه دهخداقبا بستن . [ ب َت َ ] (مص مرکب ) حاضر و آماده ٔ کار شدن : به کردار کله داران چون نوش قبا بستند بکران قصب پوش . نظامی .بستن قبا به خدمت سالار وشهریارامیدوارتر که گنه در عبا کنیم .سعدی .
یاقوت لبلغتنامه دهخدایاقوت لب . [ ل َ ] (ص مرکب ) با لبی به رنگ یاقوت سرخ . سرخ لب . (ناظم الاطباء) : جام زرین تو پر کرده ز یاقوت روان ساقی بزم تو یاقوت لب سیم بری . امیرمعزی .مست تمام آمده ست بر در من نیمشب آن بت خورشیدروی وان مه
هقعةلغتنامه دهخداهقعة. [ هََ ع َ ] (ع اِ) دایره ٔ پیش سینه ٔ اسب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || جای پاشنه ٔ سوار. (منتهی الارب ). || نکته ٔ سپید در پهلوی چپ اسب . (منتهی الارب ). دایره ای در پهلوی بعضی از چهارپایان . (از اقرب الموارد). || (اِخ ) منزلی است ماه را، و آن سه ستاره است در
قصبلغتنامه دهخداقصب . [ ق َ ص َ ] (ع اِ) کِلک . قلم . || نی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). لیث گوید هر نبات که میان او تهی و راست قامت و او را پیوندها باشد عرب او را قصب گوید و به پارسی نی باشد. دوس گوید بعضی از وی آن است که میان تهی نباشد و از او نیزه سازند و آنچه میان تهی بود
قصبلغتنامه دهخداقصب . [ ق َ ] (ع مص ) جدا نمودن . بریدن . (منتهی الارب ). قطع کردن . گویند: قصبه قصباً؛ قطعه . قصب القصاب الشاة؛فصل قصبها و قطعها عضواًعضواً. (اقرب الموارد). || از آب بازداشته ایستادن و سر برداشتن از آن پیش از سیری . (منتهی الارب ). امتناع از شرب آب و سربرداشتن از آن پیش از س
قصبلغتنامه دهخداقصب . [ ق ُ ] (ع اِ) پشت . (منتهی الارب ). ظَهْر. (اقرب الموارد). || روده . ج ، اقصاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قصبفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی پارچۀ ظریف که از کتان میبافتهاند.۲. نی؛ نای.۳. هر گیاهی که ساقۀ آن مانند نی میانتهی باشد.۴. استخوان ساق دست یا پا.۵. مروارید آبدار.
قصبلغتنامه دهخداقصب . [ ق َ ص َ ] (ع اِ) کِلک . قلم . || نی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). لیث گوید هر نبات که میان او تهی و راست قامت و او را پیوندها باشد عرب او را قصب گوید و به پارسی نی باشد. دوس گوید بعضی از وی آن است که میان تهی نباشد و از او نیزه سازند و آنچه میان تهی بود
زبدالقصبلغتنامه دهخدازبدالقصب . [ زَ ب َ دُل ْ ق َ ص َ ] (ع اِ مرکب ) رطوبتی که در بیخ نی جمع میگردد. (تذکره ٔ ضریر انطاکی ) (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به زبدالقصبه شود.
رماد قصبلغتنامه دهخدارماد قصب . [ رَ دِق َ ص َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خاکستر نی . داروئی است . صاحب اختیارات آرد: بهترین آن نبطی بود و طبیعت آن سرد و خشک بود و گویند گرم و خشک بود در سیم ، سدّه که در مراره بود بگشاید مقدار دانگی و گویند مضر بود به شش و مصلح آن کتیرا بود. (اختیارات بدیعی ).<br
قصبلغتنامه دهخداقصب . [ ق َ ] (ع مص ) جدا نمودن . بریدن . (منتهی الارب ). قطع کردن . گویند: قصبه قصباً؛ قطعه . قصب القصاب الشاة؛فصل قصبها و قطعها عضواًعضواً. (اقرب الموارد). || از آب بازداشته ایستادن و سر برداشتن از آن پیش از سیری . (منتهی الارب ). امتناع از شرب آب و سربرداشتن از آن پیش از س
قصبلغتنامه دهخداقصب . [ ق ُ ] (ع اِ) پشت . (منتهی الارب ). ظَهْر. (اقرب الموارد). || روده . ج ، اقصاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).