قطرلغتنامه دهخداقطر.[ ق ُ طُ ] (ع اِ) عود که از آن بخور سازند. (اقرب الموارد). رجوع به قُطْر شود. || ج ِ قِطار.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قِطار شود.
قطرلغتنامه دهخداقطر.[ ق ِ ] (ع اِ) مس ، یا مس گداخته ، یا نوعی از مس . || نوعی از چادر و جامه که آن را قطریة خوانند. || مال . گویند: بذرت قطر ابی ؛ یعنی خوردم مال پدر خود را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قطرلغتنامه دهخداقطر. [ ] (اِخ ) ابن حمادبن واقد. از راویان است . رجوع به سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 155 شود.
کیثرلغتنامه دهخداکیثر. [ ک َ ث َ ] (ع ص ) بسیار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کَثِر. کثیر. کُثار. (اقرب الموارد). || مرد بسیار خیر و نیکویی و بسیاردهش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کترلغتنامه دهخداکتر. [ ک َ ] (ع اِ) شمرده و اندازه . (منتهی الارب ). قدر و اندازه . || لیاقت . حسب . (ناظم الاطباء). حسب و قدر. (اقرب الموارد). || میانه ٔ هر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || رفتاری است مانند رفتار مستان . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || هوده ٔ خرد. || دیوار خ
کترلغتنامه دهخداکتر. [ ک َ ت َ ] (اِخ ) ولایتی است در هندوستان . (فرهنگ اسدی اقبال ص 161). این گفته ٔ اسدی ظاهراً براساسی نباشد چه کتر دشتی بوده است نزدیک بلخ بچهار فرسخ بر کران رود جیحون و سلطان محمود با ایلک خان در آنجا حرب کرده است و ایلک خان را بشکست . ص
کترلغتنامه دهخداکتر. [ ک َ ت َ ] (ع اِ) کوهان بلند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). کوهان . (منتهی الارب ). کوهان بلند شتر. (ناظم الاطباء). کَترَة. رجوع به کتر [ ک َ / ک ِ ] و رجوع به کترة شود.
کترلغتنامه دهخداکتر. [ ک ِ ] (ع اِ) گوری از گورهای عاد یا بنایی است شبیه به گنبد و کوهان را بدان تشبیه دهند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به کَتَر و کَتر شود.
قطرانلغتنامه دهخداقطران . [ ق َ ] (اِخ ) (حکیم ...)از شعرای قصیده سرای معروف قرن پنجم هجری است . هدایت وفات او را به سال 465 هَ . ق . ثبت نموده و شواهد تاریخی بر وجود او تا این سال موجود است . نام او را تذکره نویسان از عوفی تاکنون کسی ثبت نکرده و شاید قطران تخ
قطراتلغتنامه دهخداقطرات . [ ق َ طَ ] (ع اِ) ج ِ قطرة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قطرة شود.
قطراتلغتنامه دهخداقطرات . [ ق ُ طُ ] (ع اِ) ج ِ قطار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قطار شود.
قطرغاشلغتنامه دهخداقطرغاش . [ ق َ رَ ] (اِخ ) قلعه ای است از توابع ثغور نزدیک مصیصه . عبدالعزیزبن حسان انطاکی به امر هشام بن عبدالملک آن را بنا کرد. (معجم البلدان ).
زاج مقطرلغتنامه دهخدازاج مقطر. [ ج ِ م ُ ق َطْ طَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ماهیت آن : از جنس زاج اخضر است ، که ماهیت لطیف آن در زمین معدن منعقد میگردد و بهترین اقسام است . امتحان آن آن است که چون بر فولاد بمالند برنگ مس میگردد. (مخزن الادویه ). و رجوع به زاج شود.
متقطرلغتنامه دهخدامتقطر. [ م ُ ت َ ق َطْ طِ ] (ع ص ) آن که آماده شود کارزار را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آماده ٔ کارزار. (ناظم الاطباء). || خوشبوی مالیده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خوشبوی شده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تق
آب مقطرلغتنامه دهخداآب مقطر. [ ب ِ م ُ ق َطْ طَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آب حاصل کرده از بخار. آبی که با قرع و انبیق تصفیه شده باشد.
مقطرلغتنامه دهخدامقطر. [ م ِ طَ ] (ع اِ) بوی سوز. مِقْطَرة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مجمرة. ج ، مقاطر. (از اقرب الموارد).
مقطرلغتنامه دهخدامقطر. [ م ُ ق َطْ طَ ] (ع ص ) قطره قطره چکانیده شده . (غیاث ) (آنندراج ). قطره قطره چکیده و قطره قطره چکانیده . (ناظم الاطباء) : پر فایده و نعمت چون ابر به نوروزکز کوه فرود آید چون مشک مقطر. ناصرخسرو.بالنده ٔ بی دا