قفیزلغتنامه دهخداقفیز. [ ق َ ] (معرب ، اِ)یکصدوچهل وچهار گز از زمین . (منتهی الارب ) (فرهنگ نظام از منتخب اللغة). من الارض ، قدر ماءة و اربع و اربعین ذراعاً. (اقرب الموارد). این لفظ در تکلم ایران هست لیکن معنی عامی ندارد بلکه در هر ولایتی مقداری است . (فرهنگ نظام ). ج ، اَقْفِزة، قُفْزان . ||
قفیزفرهنگ فارسی عمید۱. پیمانهای معادل ۱۲ صاع.۲. واحد اندازهگیری سطح برابر با ۱۴۴ گز.⟨ پُرآمدن قفیز: [قدیمی، مجاز] بهسر آمدن عمر: ◻︎ همان گر نیاید نخوانَمْش نیز / که گر زاین یکی را پُر آید قفیز (فردوسی: ۵/۲۳۷).
قفیزفرهنگ فارسی معین(قَ فِ) [ معر. ] (اِ.) 1 - پیمانه . 2 - واحدی برای اندازه گیری زمین تقریباً برابر با 1500 متر.
قیفاووسCepheus, Cepواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی نزدیک به قطب شمال آسمان که به شکل قیفاووس، پادشاه اسطورهای یونان، تصور میشود
کفیزلغتنامه دهخداکفیز. [ک َ ] (اِ) پیمانه ای است برای غلات و آن را معرب کرده قفیز گویند. (آنندراج ). پیمانه ای باشد که بدان چیزها را پیمانه کنند. قفیز معرب آن است . (برهان ) (ناظم الاطباء). جوالیقی نویسد: گمان کنم قفیز اعجمی و معرب باشد. (المعرب ص 275). کویز،
قفیزیلغتنامه دهخداقفیزی . [ ق ُف ْ ف َ زا ] (ع اِ) بازیی است کودکان را که چوبی برپای نمایند و از بالای آن برجهند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
قفیز طحانلغتنامه دهخداقفیز طحان . [ ق َ زِ طَح ْ حا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در شرع نام اجاره ای است مخصوص ، و آن عبارت است از آنکه مردی کسی را یا آسیایی راو یا گاوی را اجاره کند برای آنکه گندم او را آرد کنند، بعبارة اخری نتیجه اجاره کردن آسیا باشد در مقابل پاره ای از آرد، یعنی آردی که بر اثر آس
قفیز سرآمدنفرهنگ فارسی معین( ~ . سَ. مَ دَ) [ معر - فا. ] (مص ل .) پُر شدن پیمانه ، کنایه از: به پایان رسیدن عمر.
قفیز پر آمدنلغتنامه دهخداقفیز پر آمدن . [ ق َ پ ُ م َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از به سر آمدن و آخر شدن و به انتها رسیدن مدت حیات باشد. (برهان ) : بشد خسته گستهم و لهاس نیزپر آمد ز هر دو سپهبد قفیز.فردوسی (از فرهنگ نظام از معین در حاشیه ٔ برهان ) (آنن
کفیزلغتنامه دهخداکفیز. [ک َ ] (اِ) پیمانه ای است برای غلات و آن را معرب کرده قفیز گویند. (آنندراج ). پیمانه ای باشد که بدان چیزها را پیمانه کنند. قفیز معرب آن است . (برهان ) (ناظم الاطباء). جوالیقی نویسد: گمان کنم قفیز اعجمی و معرب باشد. (المعرب ص 275). کویز،
کویزلغتنامه دهخداکویز. [ ک َ] (اِ) قفیز. (السامی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (مهذب الاسماء، از یادداشت ایضاً). کویژ = کفیز = قفیز (معرب ). پهلوی ، کپیچ . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کویژ و قفیز شود.
قفیز پر آمدنلغتنامه دهخداقفیز پر آمدن . [ ق َ پ ُ م َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از به سر آمدن و آخر شدن و به انتها رسیدن مدت حیات باشد. (برهان ) : بشد خسته گستهم و لهاس نیزپر آمد ز هر دو سپهبد قفیز.فردوسی (از فرهنگ نظام از معین در حاشیه ٔ برهان ) (آنن
قفیز طحانلغتنامه دهخداقفیز طحان . [ ق َ زِ طَح ْ حا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در شرع نام اجاره ای است مخصوص ، و آن عبارت است از آنکه مردی کسی را یا آسیایی راو یا گاوی را اجاره کند برای آنکه گندم او را آرد کنند، بعبارة اخری نتیجه اجاره کردن آسیا باشد در مقابل پاره ای از آرد، یعنی آردی که بر اثر آس
قفیزیلغتنامه دهخداقفیزی . [ ق ُف ْ ف َ زا ] (ع اِ) بازیی است کودکان را که چوبی برپای نمایند و از بالای آن برجهند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
قفیز سرآمدنفرهنگ فارسی معین( ~ . سَ. مَ دَ) [ معر - فا. ] (مص ل .) پُر شدن پیمانه ، کنایه از: به پایان رسیدن عمر.