قلاشیلغتنامه دهخداقلاشی .[ ق َل ْ لا ] (حامص ) حرفه ٔ قلاش . عمل قلاش : با دل گفتم که ای همه قلاشی چونی و چگونه ای کجامی باشی . انوری .بعون اللَّه نه ای مشهور و معروف چو عوانان به قلاشی و رندی . سوزنی .
قلاشیفرهنگ فارسی عمید۱. رندی.۲. حیلهگری.۳. عیاری: ◻︎ گرچه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهر است / ما به قلاشی و رندی در جهان افسانهایم (سعدی۲: ۱۲۰).
کلاشیلغتنامه دهخداکلاشی . [ ] (اِخ ) اسم طایفه ای از ایلات کرد ایران است که در قلعه ٔ جوانرود، ترخان آباد، باباخانی ، زهاب ، ماکوان و شهرزور کرمانشاهان سکنی دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 59).
کلاشیلغتنامه دهخداکلاشی .[ ک َل ْ لا ] (حامص ) قلاشی . (ناظم الاطباء). پول درآوردن از کسان با سماجت . و با کردن صرف می شود. عمل کلاشی .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلاش شود.
قلاسیلغتنامه دهخداقلاسی . [ ق َ ] (ع اِ) ج ِ قلنسوة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قلنسوة شود.
قلاشیرهلغتنامه دهخداقلاشیره . [ ق َ رَ / رِ ] (اِ) اشخار و قلیا که زاج سیاه باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به قلا شود.
کلش کردنلغتنامه دهخداکلش کردن . [ ک َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کلاشی کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلش و کلاش و قلاش و قلاشی شود.
کلاشیلغتنامه دهخداکلاشی .[ ک َل ْ لا ] (حامص ) قلاشی . (ناظم الاطباء). پول درآوردن از کسان با سماجت . و با کردن صرف می شود. عمل کلاشی .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلاش شود.
دندیلغتنامه دهخدادندی . [دَ ] (حامص ) صفت و حالت دند. دند بودن : بعون اللَّه بتی مشهور و معروف چو عوّانان به قلاشی و دندی . سوزنی (از جهانگیری ).رجوع به دند شود. || گسی . عفوصت . عفصی . قبض . (یادداشت مؤلف ).
عوانلغتنامه دهخداعوان . [ ع َوْ وا ] (ص ) سخت گیرنده و ظالم و زجرکننده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). رجوع به عَوان شود. || سرهنگ دیوان سلطان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). رجوع به عَوان شود : بعون اللَّه نه ای معروف و مشهورچو عوانان به قلاشی و رندی .<p class="
قلاشیرهلغتنامه دهخداقلاشیره . [ ق َ رَ / رِ ] (اِ) اشخار و قلیا که زاج سیاه باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به قلا شود.