قلاطلغتنامه دهخداقلاط. [ ق ِ ] (اِ) فارسیان آن را به معنی مطلق قلعه استعمال نمایند. (آنندراج ) : زینسان که بیاراست کنون میر قلاطی آن میر خردمند هواخواه وفادار. میرمعزی (از آنندراج ).و در فرهنگ ، کلات به فتح کاف تازی و فوقانی ، دیه
قلاطلغتنامه دهخداقلاط. [ ق ِ ] (اِخ ) قلعه ای است میان قزوین و خلخال .(منتهی الارب ) (آنندراج ). قلعه ای است بر قله ٔ یکی ازکوههای تارم از دیلم ، و آن میان قزوین و خلخال واقعاست . این قلعه از صاحب الموت است . (معجم البلدان ).
قلاطلغتنامه دهخداقلاط. [ ق ُ ] (ع اِ) فرزندان جن و اولاد شیطان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نام فرزندی از فرزندان جن و شیاطین . (اقرب الموارد). || (ص ) کوتاه ترین از مردم و گربه و سگ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
کلوئیدcolloidواژههای مصوب فرهنگستانحالتی حد واسط بین محلول و تعلیق که در آن بزرگی ذرههای حلشونده بهاندازهای است که نور را پراکنده میکنند و درعینحال آنقدر کوچکاند که تهنشین نمیشوند
کلوئید حفاظتیprotective colloidواژههای مصوب فرهنگستانموادی که برای محافظت ذرات باردارشدۀ کلوئیدی از لخته شدن در یک محلول به کار برده میشوند
کلیاتلغتنامه دهخداکلیات . [ ک ُل ْ ] (ع اِ) ج ِ کُلیَة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ِ کلیة. قلوه ها. گرده ها. کُلی ̍. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کلیة شود.
کلیاتلغتنامه دهخداکلیات . [ ک ُل ْ لی یا ] (ع اِ) ج ِ کُلّیَّه . چیزهای کلی و همادیان . (ناظم الاطباء). امور کلی . (فرهنگ فارسی معین ). مقابل جزئیات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): نواب و ملازمان او کار شهر می سازند مگر به کلیات که رجوعی به او کنند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
قلاطالسلغتنامه دهخداقلاطالس . [ ] (معرب ، اِ) درخت چنار. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
قلاطانسلغتنامه دهخداقلاطانس . [ ] (معرب ، اِ) درخت چنار است که به عربی دلب نامند. (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به قلاطالس شود.
قلوطلغتنامه دهخداقلوط. [ ق ِل ْ ل َ ] (ع اِ) فرزندان جن و اولاد شیطان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قُلاط شود.
قلاطالسلغتنامه دهخداقلاطالس . [ ] (معرب ، اِ) درخت چنار. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
قلاطانسلغتنامه دهخداقلاطانس . [ ] (معرب ، اِ) درخت چنار است که به عربی دلب نامند. (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به قلاطالس شود.
سقلاطلغتنامه دهخداسقلاط. [ س ِ ق ِل ْ لا / س ِ ق ُ ] (معرب ، اِ) جامه ٔ صوف معروف که در عرف آن را نبات گویند. (غیاث ). جامه ٔ صوف که در فرنگ بافند. (آنندراج ) : هزار سر مادیان و از دیبا و سقلاط و آنچه بدین ماند صلح تمام کنیم . (ترجمه تا
سقلاطفرهنگ فارسی عمید= سقلاطون: ◻︎ ز بس شقایق گویی خزانهدار فلک / به گرد دامن کهسار میکشد سقلاط (نزاری: لغتنامه: سقلاط).