قلب کارلغتنامه دهخداقلب کار. [ ق َ ] (ص مرکب ) سازنده ٔ زر یاسیم قلب یا زری که در میانه ٔ آن مس یا روی بود و برروی آن طلا یا نقره باشد. (از آنندراج ) : خاقانیا ز بغداد اهل وفا چه جویی کز شهر قلب کاران این کیمیا نخیزد. خاقانی .هر کجا ق
قلب کارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که سیم و زر ناسره به کار ببرد: ◻︎ خاقانیا به بغداد اهل وفا چه جویی / کز شهر قلبکاران این کیمیا نخیزد (خاقانی: ۸۵۱).۲. کسی که پول قلب سکه بزند.
کلیبلغتنامه دهخداکلیب . [ ک َ ] (ع اِ) ج ِ کَلب . (منتهی الارب ). و رجوع به کلب شود. || گروه سگان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). جماعت سگان و گویند جمع است و از جمعهای نادر است . (از اقرب الموارد).
کلیبلغتنامه دهخداکلیب . [ ک ُ ل َ ] (اِخ ) ابن اسدبن کلیب البرهوتی (متوفی در حدود 43 هَ. ق .) صحابی و از شعرای حضرموت و از مردم برهوت بود که اسلام آورد و بر پیغمبر وارد شد و جامه ای که دست باف مادر خویش بود به عنوان هدیه بر رسول اکرم تقدیم داشت . (از اعلام زر
کلیبلغتنامه دهخداکلیب . [ ک ُ ل َ ] (ع اِ مصغر) تصغیر کلب . (از معجم البلدان ، ذیل کلیبین [ ک ُ ل َ ب َ ] سگ کوچک ). و رجوع به کلب شود.
کلبلغتنامه دهخداکلب . [ ک َ ] (اِخ ) جد جاهلی و فرزندان او بطنی از خثعمند و منازل آنها به ارض حجاز است . (از اعلام زرکلی ).
قلبلغتنامه دهخداقلب . [ ق َ ] (اِخ ) شهری است در اندلس . رجوع به اسپانی و اسپانیا و نخبةالدهر دمشقی ص 245 شود.
قلبلغتنامه دهخداقلب . [ ق َ ] (ع مص ) بر دل کسی زدن . || پشت چیزی را به جانب شکم گردانیدن . || میرانیدن خدای کسی را. || برگردانیدن . || باژگونه گردانیدن . || بازگردانیدن مردمان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گویند: قلب المعلم الصبیان ؛ اذا صرفهم الی بیوتهم . (اقرب الموارد). || قلب نخله ؛ ب
قلبلغتنامه دهخداقلب . [ ق َ ل َ ] (ع اِمص ) برگشتن لب . (اقرب الموارد). برگشتگی لب . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قلبلغتنامه دهخداقلب . [ ق ُ ] (ع اِ) دستیانه و دست برنجن زنان . (منتهی الارب ). دست برنجن زن برنتافته ، و گفته اند آنچه از آن مفتول باشد از یک طاق نه دو طاق ، و گفته اند استعاره است از قلب نخله (پیه خرمابن ) به خاطر سپیدی آن ، و گفته اند مبنی برعکس است . و در اساس آمده است : فی یدهاقلب فضة؛
قلبلغتنامه دهخداقلب . [ ق ُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ قلیب ، به معنی چاه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قلیب شود.
حبةالقلبلغتنامه دهخداحبةالقلب . [ ح َب ْ ب َ تُل ْ ق َ ] (ع اِ مرکب ) نقطه ٔ سیاه دل . خون دل . دانه ٔ دل . حبه ٔ دل . یا آنچه سیاه است در دِل . (منتهی الارب ). مهجة. سویداء. ثمرةالقلب . تأمور. جلجلان القلب . نقطه ٔدل . سیاهی دل . میان دل . (مهذب الاسماء) : و صولجان ب
حجاب القلبلغتنامه دهخداحجاب القلب . [ ح ِ بُل ْ ق َ ] (ع اِ مرکب ) شغاف . (ترجمان القرآن ). و رجوع به حجاب شود.
خوش قلبلغتنامه دهخداخوش قلب . [ خوَش ْ / خُش ْ ق َ ] (ص مرکب ) نیکخواه . خواهنده ٔ خوشی برای دیگران . مقابل بدقلب .
سلیم القلبلغتنامه دهخداسلیم القلب . [ س َ مُل ْ ق َ ] (ع ص مرکب ) غریب و مسکین و آنرا سلیم دل نیز گویند. (آنندراج ). آنکه قلب سالم و بی آزار دارد : از سر ضعفم سلیم القلب اگر زورم دهندبا اناالاعلی زنان فرش خدایی گسترم .خاقانی (از آنندراج ).<b
سقلبلغتنامه دهخداسقلب . [ س َ ل َ] (اِخ ) گروهی از مردم . سقلبی منسوب بدان . سقالبه . (منتهی الارب ). نام مردی و گروهی از مردم . سقلبی منسوب است بدان . سقالبه . (آنندراج ). رجوع به صقلب شود.