قلمکاریلغتنامه دهخداقلمکاری . [ ق َ ل َ ] (حامص مرکب ) صنعت حکاکی و نقاشی . || قلمکاری ، مخطط به خطوط پهن و طویل منقش براههای سیاه و سفید یا دو رنگ دیگر. (یادداشت مؤلف ). || قلمکاری در اصطلاح نردبازان یک درمیان مهره در خانه ها بودن . (یادداشت مؤلف ).
قلمکارلغتنامه دهخداقلمکار. [ ق َ ل َ ] (اِ مرکب )نوعی از بافته ٔ رنگارنگ و الوان . (ناظم الاطباء). چیزی که به قلم نقش کرده باشند. (آنندراج ). پارچه ای که بر روی آن نقشها و گلها با قلم نگارند : متاع شهرت این قوم خالی از معنی است بجز لباس قلمکار نیست چون تصویر.
قلمکارفرهنگ فارسی معین( ~ .) [ معر - فا. ] (اِمر.) پارچه ای که با آلات چوبی دستی روی آن نقش و نگار چاپ کرده باشند.
قالبک زنلغتنامه دهخداقالبک زن . [ ل َ / ل ِ ب َ زَ ] (نف مرکب ) چیت ساز. قلمکارساز. کسی که پارچه ها را نقش قلمکاری زند : قالبک زن چون رخ والا منقش می کندبهر شلوار زرافشان خاطرم خوش می کند. نظام قاری (دیوان ص <
قمارلغتنامه دهخداقمار. [ ق ُ / ق ِ / ق َ ] (اِخ ) نام شهری است در منتهای هندوستان قریب دریای شور به طرف جنوب که عود خوب در آنجا پیدا میشود. (آنندراج از برهان و سراج ) و در بحر الجواهر و منتخب کشف اللطایف آمده که قمار به فتح ا
کاریلغتنامه دهخداکاری . (ص نسبی ) شخصی که از او کارها آید. (برهان ). فعال . مفید. کارکن . شدیدالعمل . عامل . فاعل . فاعله . زرنگ . آنکه بسیار کار کند. مرد کاری . گاو کاری : گر تو خواهی که بفلخند ترا پنبه همی من بیایم که یکی فلخم دارم کاری . <p class="author