قماشلغتنامه دهخداقماش . [ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ قَمش . (اقرب الموارد). رجوع به قمش شود. متاع از هر جنس و از هر جای . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کالای خانه . (مهذب الاسماء). کالا. (تفلیسی ). خرده ٔ خانه . (مهذب الاسماء).- قماش البیت ؛ متاع بیت . (اقرب الموارد). || رخت خانه . (منتهی الارب ) (آنن
قماشفرهنگ فارسی عمید۱. پارچۀ نخی.۲. [مجاز] نوع؛ جنس.۳. [قدیمی] رخت، متاع، و اسباب خانه.۴. [قدیمی] خردهریزههایی که از روی زمین جمع میکنند.
کماشلغتنامه دهخداکماش . [ ک َ ] (اِ) به معنی کماس است که تُنگ گردن کوتاه باشد. (ازبرهان ). تُنگ گردن کوتاه . (آنندراج ). و رجوع به کماس شود. || کاسه ٔ چوبین گدایان و شبانان . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به کماس شود.
قیمازلغتنامه دهخداقیماز. [ ق َ ] (ترکی ، اِ) کنیز و خدمتگار. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : پس در خانه بگو قیماز راتا بیارد آن رقاق و قاز را.مولوی (از فرهنگ فارسی معین ).
قماشوییلغتنامه دهخداقماشویی . [ ق َ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲبن اسحاق بن سهل لؤلؤی بغدادی ، مکنی به ابوالطیب و معروف به ابن قماشویة. از محدثان است ، وی از اسحاق دیری از عبدالرزاق روایت کند و از او ابوعلی بن شاذان روایت دارد. او در شعبان سال 351 هَ . ق . وفات کرد.
قماشوییلغتنامه دهخداقماشویی . [ ق َ ] (ص نسبی ) نسبت است به قماشویة. (اللباب ). رجوع به قماشویة شود.
قماشاتلغتنامه دهخداقماشات . [ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ قماش : و در میان آنها قماشات پیرزنی دیدند. (جهانگشای جوینی ).مردم نبود صورت مردم حکماانددیگر خس و خارند و قماشات و دغااند.ناصرخسرو.
قماشویةلغتنامه دهخداقماشویة. [ ق َ ی َ ] (اِخ ) جد ابوالطیب عبدالعزیزبن محمدبن عبداﷲ. محدث است . (لباب الانساب ).
قماشةلغتنامه دهخداقماشة. [ ق ُ ش َ ] (ع اِ) قماش . کالا. میدانی در کلمه ٔ اثاث مینویسد: قماشه ٔ خانه چون دیگ و تبر و تاوه و آتش زنه . (السامی فی الاسامی ). رجوع به قماش شود.
قماشوییلغتنامه دهخداقماشویی . [ ق َ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲبن اسحاق بن سهل لؤلؤی بغدادی ، مکنی به ابوالطیب و معروف به ابن قماشویة. از محدثان است ، وی از اسحاق دیری از عبدالرزاق روایت کند و از او ابوعلی بن شاذان روایت دارد. او در شعبان سال 351 هَ . ق . وفات کرد.
قماشوییلغتنامه دهخداقماشویی . [ ق َ ] (ص نسبی ) نسبت است به قماشویة. (اللباب ). رجوع به قماشویة شود.
قماشاتلغتنامه دهخداقماشات . [ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ قماش : و در میان آنها قماشات پیرزنی دیدند. (جهانگشای جوینی ).مردم نبود صورت مردم حکماانددیگر خس و خارند و قماشات و دغااند.ناصرخسرو.
قماشویةلغتنامه دهخداقماشویة. [ ق َ ی َ ] (اِخ ) جد ابوالطیب عبدالعزیزبن محمدبن عبداﷲ. محدث است . (لباب الانساب ).
قماشةلغتنامه دهخداقماشة. [ ق ُ ش َ ] (ع اِ) قماش . کالا. میدانی در کلمه ٔ اثاث مینویسد: قماشه ٔ خانه چون دیگ و تبر و تاوه و آتش زنه . (السامی فی الاسامی ). رجوع به قماش شود.
خوش قماشلغتنامه دهخداخوش قماش . [ خوَش ْ / خُش ْ ق ُ ](ص مرکب ) خوش جنس . خوب جنس . مقابل بدقماش . خوب سرشت .
ابوقماشلغتنامه دهخداابوقماش . [ اَ ق ُ ] (اِخ ) نام کتابی در احکام نجوم . || نام کتابی در نوادر ادب ، از مبارک بن احمدبن المستوفی الاربلی .
قاش و قماشلغتنامه دهخداقاش و قماش . [ ش ُ ق ُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) سفله . داس و دلوس . (فرهنگ اسدی ). خاش و خماش .
بوقماشلغتنامه دهخدابوقماش . [ ق ُ ] (اِ مرکب ) : طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین گوش چون داری به قول بوقماش و بوقتب . ناصرخسرو.در فرهنگها قماش را به معنی ردی و هیچکاره از هر چیزی و مردم فرومایه و ناکس آورده اند. و ابوقماش و بوقم