قنبللغتنامه دهخداقنبل . [ قُم ْ ب ُ ] (اِخ ) نام جد ابوسعد احمدبن عبداﷲبن قنبل مکی است . (از لباب الانساب ).
قنبللغتنامه دهخداقنبل . [ قَم ْ ب َ ] (ع اِ) گروه مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || گله ٔ اسب از سی تا چهل یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گله اسب بین پنجاه و بیشتر و گویند بین سی تا چهل . (اقرب الموارد). ج ، قنابل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
قنبللغتنامه دهخداقنبل . [ قُم ْ ب ُ ] (ع ص ) مرد درشت . || کودک سبک روح گرم سر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) درختی است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
کنبللغتنامه دهخداکنبل . [کَم ْ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان زیرکوه باشت و بابویی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کنبللغتنامه دهخداکنبل . [ کُم ْ ب ُ ] (ع ص ) سخت و درشت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
قنبیللغتنامه دهخداقنبیل . [ قِم ْ ] (ع اِ) تخم نباتی است ریگی زرد که سرخی بر او غالب باشد و گویند تخم سرخس است قابض است و قاتل اقسام کرم معده و امعاء و برآورنده ٔ آن و جهت کر و خارش و شیرینه نافع. (منتهی الارب ). و در بلاد یمن افتد. (اقرب الموارد). چیزی است شبیه به ریگ مکه زرد مایل به سرخی و گ
قُنْبُلْگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی چهار دست و پا شدن (حالت داگی) بصورتی که باسن باز شده باشد برای دخول
قنبلیلهلغتنامه دهخداقنبلیله . [ قَم ْ ب َ ل َ / ل ِ ] (اِ) محرف کنبیل و قنبیل و قنبیله است . رجوع به قنبیل شود.
قنبلانیلغتنامه دهخداقنبلانی . [ قُم ْ ب ُ نی ی ] (ع ص ) قِدْر قنبلانی ؛ دیگ که طعام گروهی را کفایت کند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قنبلهلغتنامه دهخداقنبله . [ ] (اِخ ) شهری است در زنج در تاریخ بیهق آمده : و نواحی که در ربع معمور عالم هست اول ولایت زنج است که آن را زنگبار خوانند و شهر معظم آن را سفالةالزنج و قنبله خوانند. (تاریخ بیهق ص 17).
قنبلةلغتنامه دهخداقنبلة. [ قَم ْ ب َ ل َ ] (ع مص ) با گروه شدن بعد تنهایی . || آتش زدن به درخت قُنبُل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) قَنْبَل است در همه ٔ معانی آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قنبل شود.
قنابللغتنامه دهخداقنابل . [ ق َ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ قَنبَل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قنبل شود. || ج ِ قَنبَلة. رجوع به قنبل و قنبلة شود. || ج ِ قُنبُلَة. (اقرب الموارد). رجوع به قنبلة شود.
ابن کثیرلغتنامه دهخداابن کثیر. [ اِ ن ُ ک َ ] (اِخ ) عبداﷲبن کثیر، مکنی به ابوسعید و یا ابوبکر. یکی از قراء سبعه از قراء مکه در طبقه ٔ دویم . از موالی عمروبن علقمة الکنانی و او از ابناء فارس یمن است که کسری برای طرد حبشه با کشتی به یمن فرستاد. وفات او به سال 120
ولغتنامه دهخداو. (ع حرف ) مؤلف منتهی الارب آرد: واو حرفی است از حروف هجا و به چند وجه می آید:الف - واو عاطفة که عاطف آن برای مطلق جمع است و در مواردی به کار میرود از قبیل اینکه عطف شود چیزی بر مصاحبش . مانند: «فانجیناه و اصحاب السفینة». (قرآن 15/29).
قنبلیلهلغتنامه دهخداقنبلیله . [ قَم ْ ب َ ل َ / ل ِ ] (اِ) محرف کنبیل و قنبیل و قنبیله است . رجوع به قنبیل شود.
قنبلانیلغتنامه دهخداقنبلانی . [ قُم ْ ب ُ نی ی ] (ع ص ) قِدْر قنبلانی ؛ دیگ که طعام گروهی را کفایت کند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قنبلهلغتنامه دهخداقنبله . [ ] (اِخ ) شهری است در زنج در تاریخ بیهق آمده : و نواحی که در ربع معمور عالم هست اول ولایت زنج است که آن را زنگبار خوانند و شهر معظم آن را سفالةالزنج و قنبله خوانند. (تاریخ بیهق ص 17).
قنبلةلغتنامه دهخداقنبلة. [ قَم ْ ب َ ل َ ] (ع مص ) با گروه شدن بعد تنهایی . || آتش زدن به درخت قُنبُل . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) قَنْبَل است در همه ٔ معانی آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قنبل شود.