قندلغتنامه دهخداقند. [ ق َ ] (معرب ، اِ) کند که شکر باشد. قنده مثل آن و این معرب است . (منتهی الارب ). عسل نیشکر چون سفت و منجمد گردد. (اقرب الموارد). معرب کند از اصل هندی است . در سانسکریت کهندا به معنی مطلق قطعه یا پاره مخصوصاً پاره ٔ قند یا تکه ٔ قند. همین کلمه وارد زبان های اروپایی شده ا
قندلغتنامه دهخداقند. [ ق ُ ] (معرب ، اِ) خایه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). قندان به معنی خصیان . (اقرب الموارد). رجوع به گُند شود.- ابوالقندین ؛ کنیه ٔ اصمعی است که دارای خایه های بزرگ بود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
قندفرهنگ فارسی عمید۱. مادهای جامد، سفید، و شیرین، که از چغندر قند یا نیشکر تهیه میشود.۲. (پزشکی) [عامیانه، مجاز] = مرض ⟨ مرض قند۳. [قدیمی، مجاز] بوسه.
پیکندلغتنامه دهخداپیکند. [ ک َ ] (اِخ ) مقامی است از توران زمین . (برهان ). رجوع به بیکند و فهرست ولف شود:ز دریای پیکند تا مرز توردر آن بخش گیتی ز نزدیک و دور. فردوسی .کنون نام گندژ به پیکند گشت زمانه پر از بند و اورند گشت .فردوسی
کنتلغتنامه دهخداکنت . [ ک ِ ] (اِخ ) قدیمی ترین قلمرو کشورهای هفتگانه ٔ انگلوساکسون است که مرکز آن «کانتربوری » در انگلستان و شهرهای اصلی آن دوور ، فولکستن و کانتربوری است . (از لاروس ).
کنتلغتنامه دهخداکنت . [ ] (اِخ ) حمداﷲ مستوفی این نام را در شمار بلاد مشهور ماوراءالنهر یاد می کند ولی یاقوت از آن نامی نمی برد و «کنب » را از شهرهای ماوراءالنهر می داند و ظاهراً یکی مصحف دیگری است : و به جانب شهر کنت امیری با یک تومان لشکر روان شد. (جهانگشای جوینی چ
قندآبلغتنامه دهخداقندآب . [ ق َ ] (اِ مرکب ) شربت . || و نیز کنایه از شراب قندی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
قندللغتنامه دهخداقندل . [ ق ِ دَ ] (اِخ ) موضعی است در بصره . رجوع به معجم البلدان و ابن اثیر ج 7 ص 143 شود.
قندللغتنامه دهخداقندل . [ ق ُ ن َ دِ ] (ع ص ) ستور بزرگ سر و درازپا یا درازسر. (اقرب الموارد)(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به قَندِل شود.
قندآبلغتنامه دهخداقندآب . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند، واقع در 51هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. موقع آن کوهستانی و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن 7 تن است . آب از قنات و محصول آن غلات و شغل
قندابیللغتنامه دهخداقندابیل . [ ق َ ](اِخ ) شهری بزرگ است . [ از ناحیت سند ] آبادان و بانعمت و اندر میان بیابان نهاده و از وی خرما بسیار خیزد. (حدود العالم ). و رجوع به معجم البلدان شود.
قندآبلغتنامه دهخداقندآب . [ ق َ ] (اِ مرکب ) شربت . || و نیز کنایه از شراب قندی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
قندللغتنامه دهخداقندل . [ ق ِ دَ ] (اِخ ) موضعی است در بصره . رجوع به معجم البلدان و ابن اثیر ج 7 ص 143 شود.
قندللغتنامه دهخداقندل . [ ق ُ ن َ دِ ] (ع ص ) ستور بزرگ سر و درازپا یا درازسر. (اقرب الموارد)(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به قَندِل شود.
قند مکررلغتنامه دهخداقند مکرر. [ ق َ دِ م ُ ک َرْ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از لبهای معشوق است . (برهان ) : دیده چون آن دو لب شیرین دیدمعنی قندمکرر فهمید. طاهر غنی (از آنندراج ).رجوع به قند شود.
قندآبلغتنامه دهخداقندآب . [ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند، واقع در 51هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. موقع آن کوهستانی و هوای آن معتدل است . سکنه ٔ آن 7 تن است . آب از قنات و محصول آن غلات و شغل
دلقندلغتنامه دهخدادلقند. [ دِ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار با 200 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
دلقندلغتنامه دهخدادلقند. [ دِ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار. با 527 تن سکنه . آب آن از قنات ، و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
دلقندلغتنامه دهخدادلقند. [ دِ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
دلقندلغتنامه دهخدادلقند. [ دِ ق َ ] (اِخ ) دهی معمور و مسکون بوده است به بیهق . (از تاریخ بیهق ص 128).
رازقندلغتنامه دهخدارازقند. [ ق َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قصبه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار که در 15هزارگزی شمال سبزوار و 3هزارگزی خاور شوسه ٔ سبزوار به جغتای واقع است . محلی است کوهستانی و معتدل و سکنه ٔ آن <span class="hl" d