قوارهلغتنامه دهخداقواره . [ ق َ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) پارچه ای که گرد بریده باشند.(فرهنگ فارسی معین ). پارچه ای که خیاط از گریبان جامه و پیراهن و مانند آن برمی آورد. (برهان ) (ناظم الاطباء). || چیزی که اطرافش بریده باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || پارچه ای که از
قوارهفرهنگ فارسی عمید۱. واحد شمارش پارچه به اندازهای که لباس دوخته شود.۲. واحد شمارش زمین به اندازهای که یک بنا در آن ساخته شود.۳. [عامیانه] ظاهر: ریخت و قواره.۴. (صفت) [عامیانه] شایسته؛ متناسب.
کوارهلغتنامه دهخداکواره . [ ک ُ رَ / رِ ] (اِ) ظرف سفالین . (برهان ) (آنندراج ). ظاهراً به این معنی مصحف کوازه است . (تعلیقات برهان چ معین ). و رجوع به کوازه شود : پیش مستان بزم وحدت توچه کواره چه کاسه ٔ زرین . <p class="aut
کوارعلغتنامه دهخداکوارع . [ ک َ رِ ] (ع اِ) در تداول عامه ج ِ کُراع . (تاج العروس ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (مخزن الادویه ). اکارع .(تذکره ٔ ضریر انطاکی ). رجوع به کراع و اکارع شود.
کوارهلغتنامه دهخداکواره . [ ک َ رَ / رِ ](اِ) سبدی باشد چون گهواره که انگور بدان آورند. (صحاح الفرس ). به معنی اول کوار است که سبدی باشد که میوه و غیره در آن کنند و بر ستور بار کرده از جایی به جایی برند و به عربی دوخله گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (از آنندرا
کوارةلغتنامه دهخداکوارة. [ ک ِ رَ ] (ع اِ) نوعی از روی بند زنان . (از اقرب الموارد). پارچه ای که زنان با روبند بر سر خود بندند. (از معجم متن اللغة) (از تاج العروس ). پارچه ای که زنان بر سر بندند. (از معجم متن اللغة) . || عمامه . (اقرب الموارد). || لغتی است در کوارة النحل . (از اقرب الموارد). ر
خوش قوارهلغتنامه دهخداخوش قواره . [ خوَش ْ / خُش ْ ق َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوش اندازه . متناسب . (یادداشت مؤلف ). مقابل بدقواره .- جامه ٔ خوش قواره ؛ متناسب .- زمین خوش قواره </sp
زرین قوارهلغتنامه دهخدازرین قواره . [ زَرْ ری ق ُ /ق َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) پاره ٔ زرین . رجوع به قواره شود. || کنایه از قرص خورشید : چرخ جادوپیشه چون زرین قواره کرد گم دامن کحلیش را چینی مقور ساختند
سیمین قوارهلغتنامه دهخداسیمین قواره . [ ق َ رَ ] (اِخ ) سیمین فواره : تا کند سیمین قواره بر زمین سر ز جیب آسمان برکرد صبح . خاقانی .رجوع به ماده ٔ قبل شود.
قد و قوارهلغتنامه دهخداقد و قواره . [ ق َدْ دُ ق َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) اندام . قامت .- به قد و قواره ٔ او ؛ به بلندی قامت و اندام او.
بی قوارهلغتنامه دهخدابی قواره . [ ق َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) (از: بی + قواره ) بی اندام . بداندام . (یادداشت مؤلف ). || ناقواره . پارچه و قماش که از قدر حاجت بیشتر یا کمتر است . پارچه که یا ناقص و یا زائد از جامه ٔ مقصود باشد. (یادداشت مؤلف ).- <span class="hl
باقوارهلغتنامه دهخداباقواره . [ ق َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) (از: با+ قواره ) که دارای قواره ٔ نیکو باشد. خوش فرم . متناسب . بااندام . خوش ریخت . مقابل بی قواره . و نیز رجوع به قواره شود.
خوش قد و قوارهلغتنامه دهخداخوش قدو قواره . [ خوَش ْ / خُش ْ ق َدْ دُ / ق َ دُ ق َ رِ / رَ ] (ص مرکب ) خوش قد. خوش قامت . متناسب القامه .
خوش قوارهلغتنامه دهخداخوش قواره . [ خوَش ْ / خُش ْ ق َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) خوش اندازه . متناسب . (یادداشت مؤلف ). مقابل بدقواره .- جامه ٔ خوش قواره ؛ متناسب .- زمین خوش قواره </sp
زرین قوارهلغتنامه دهخدازرین قواره . [ زَرْ ری ق ُ /ق َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) پاره ٔ زرین . رجوع به قواره شود. || کنایه از قرص خورشید : چرخ جادوپیشه چون زرین قواره کرد گم دامن کحلیش را چینی مقور ساختند
سیمین قوارهلغتنامه دهخداسیمین قواره . [ ق َ رَ ] (اِخ ) سیمین فواره : تا کند سیمین قواره بر زمین سر ز جیب آسمان برکرد صبح . خاقانی .رجوع به ماده ٔ قبل شود.
قد و قوارهلغتنامه دهخداقد و قواره . [ ق َدْ دُ ق َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) اندام . قامت .- به قد و قواره ٔ او ؛ به بلندی قامت و اندام او.