قوبالغتنامه دهخداقوبا. (ع اِ) خشونت و درشتیی است که در ظاهر پوست بدن به هم رسد با خارش بسیار و از آن قشور دایم جدا میگردد تا صحت یابد و در ابتدا دانه ٔ اندک صلبی پیدا میشود و یا داغی و خارش بسیار میکند و بعد اندک آب لزجی از آن تراوش میکند و روز بروز زیاده میگردد و از امراض مسری است . و بر دو
کوبالغتنامه دهخداکوبا. (اِخ ) کشوری است جمهوری در امریکای مرکزی که از قسمت بزرگی از جزایر آنتیل تشکیل یافته و در جنوب فلوریداواقع است و 114522 کیلومتر مربع مساحت و 7068000 تن سکنه دارد. پایتخت این کشور هاوانا و شهرهای عمده ٔ
قوباءلغتنامه دهخداقوباء. [ ق ُ وَ ] (ع ص ) زن سترده موی . || (اِ) ادرفن . (منتهی الارب ). و آن علتی است . جزاز و آن دردی است که در بدن عارض شود و آن را پوست پوست گرداند و با آب دهان معالجه گردد . ج ، قُوَّب . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). پارسی قوبا بریون باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رج
قوباقلغتنامه دهخداقوباق . (اِخ ) نام ولایتی است از ترکستان که در حینی که چنگیزخان ممالک خود را به پسران چهارگانه تقسیم میکرد آن ولایت را به اوکتای قاآن مقرر داشت . اسب آنجا بخوبی اشتهار دارد. (سنگلاخ ).
قوباءلغتنامه دهخداقوباء. [ ق ُ وَ ] (ع ص ) زن سترده موی . || (اِ) ادرفن . (منتهی الارب ). و آن علتی است . جزاز و آن دردی است که در بدن عارض شود و آن را پوست پوست گرداند و با آب دهان معالجه گردد . ج ، قُوَّب . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). پارسی قوبا بریون باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رج
قوبانلغتنامه دهخداقوبان . (اِخ ) نام رود بزرگی است در قفقاز شوروی و از مائله ٔشمالی سلسله ٔ جبالی قفقاز از یک محل مرتفع بالغ بر 4246 متر مربوط به کوه البرز نبعان مینماید و در بین یک وادی تنگ مستور از جنگل ، اول بسوی شمال آنگاه بسمت شمال غربی و سرانجام بطرف مغر
زبل الخفاشلغتنامه دهخدازبل الخفاش . [ زِ لُل ْ خ ُف ْ فا ] (ع اِ مرکب ) سرگین شب پره چون بر قوبا طلا کنند سود دهد. (اختیارات بدیعی ). جهة قوبا و بیاض چشم . (تحفه ). بسیار گرم و خشک تا چهارم و اکتحال آن جهت رفع بیاض ، و طلای آن جهت رفع قوبا. (مخزن الادویه ).
گوارونلغتنامه دهخداگوارون . [ گ ُ ] (اِ) جوششی باشد که به سبب سودا بر پوست آدمی پیدا شود و روزبه روز پهن گردد و پوست را درشت گرداند، و به عربی قوبا گویند. (برهان ). خشک ریشه و قوبا. (ناظم الاطباء).
قوباقلغتنامه دهخداقوباق . (اِخ ) نام ولایتی است از ترکستان که در حینی که چنگیزخان ممالک خود را به پسران چهارگانه تقسیم میکرد آن ولایت را به اوکتای قاآن مقرر داشت . اسب آنجا بخوبی اشتهار دارد. (سنگلاخ ).
قوباءلغتنامه دهخداقوباء. [ ق ُ وَ ] (ع ص ) زن سترده موی . || (اِ) ادرفن . (منتهی الارب ). و آن علتی است . جزاز و آن دردی است که در بدن عارض شود و آن را پوست پوست گرداند و با آب دهان معالجه گردد . ج ، قُوَّب . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). پارسی قوبا بریون باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رج
قوبانلغتنامه دهخداقوبان . (اِخ ) نام رود بزرگی است در قفقاز شوروی و از مائله ٔشمالی سلسله ٔ جبالی قفقاز از یک محل مرتفع بالغ بر 4246 متر مربوط به کوه البرز نبعان مینماید و در بین یک وادی تنگ مستور از جنگل ، اول بسوی شمال آنگاه بسمت شمال غربی و سرانجام بطرف مغر
یعقوبالغتنامه دهخدایعقوبا. [ ی َ ] (اِخ ) دهی است در بغداد. (منتهی الارب ). نام دهی در نزدیکی بغداد. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف بعقوباست . رجوع به بعقوبا شود.
بیعت قوبالغتنامه دهخدابیعت قوبا. [ ] (اِخ ) بعقوبا. بعقوبة. بنا به گفته ٔ حمداﷲ مستوفی این شهر را دختری ازتخم کسری «قوبا» نام ساخت و «بیعت قوبا» خواند. بمرور زمان بعقوبا شد. (نزهةالقلوب ص 42). رجوع به بعقوبا و بعقوبة و ترجمه ٔ سرزمینهای خلافت شرقی ص <span class="h
باعقوبالغتنامه دهخداباعقوبا. [ ع َ ] (اِخ ) قریه ای است در بالای نهروان . خطیب گوید گمان کنم این آبادی غیر از بعقوبا باشد که قریه ای مشهور در ده فرسخی بغداد است . و اگر همان قریه باشد لابد الف بدان الحاق شده است . (از معجم البلدان ). در ترجمه ٔ سرزمینهای خلافت شرقی آمده است : باعقوبا در ده فرسخی