نمودار کلـ کلCole-Cole plotواژههای مصوب فرهنگستاننموداری که در آن پاسخ ناهمفاز بهصورت تابعی از پاسخ همفاز در بسامدهای متوالی ترسیم میشود
چکوللغتنامه دهخداچکول . [ چ ُ ] (اِ) برنج نارس (درتداول مردم گیلان ). در اصطلاح گیلانیها برنج نارسی که هنوز آماده ٔ درو کردن و به مصرف رسانیدن نیست .
کوپللغتنامه دهخداکوپل . [ پ َ ] (اِ) شکوفه و بهاردرخت را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). شکوفه . (آنندراج ). کوبل : چو باغ عدل تو شد تازه ، ز ابر جود شدندسهیل و زهره در آن باغ لاله و کوپل .ادیب صابر (از فرهنگ رشیدی ).و رجوع به کوپل
کوللغتنامه دهخداکول . (اِ) به معنی دوش و کتف باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). دوش که به عربی کتف گویند. (از فرهنگ رشیدی ). شانه . دوش . کتف . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلپایگانی کول ، گیلکی کول . شانه و دوش . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).- از سر و کول هم بالا ر
خوب قوللغتنامه دهخداخوب قول . [ ق َ / قُو ] (ص مرکب ) خوش قول . آنکه بقول خود وفا کند. آنکه پیمان و قول خود را نشکند. آنکه آنچه قول دهد انجام دهد.
quoteدیکشنری انگلیسی به فارسینقل قول، نشان نقل قول، نقل قول کردن، مظنه دادن، نقل کردن، ایراد کردن، نقل بیان کردن
قوللغتنامه دهخداقول . (ترکی ، اِ) بضم قاف و اشباع ، انبوه سپاه . (فرهنگ فارسی معین ). فوج در میان انبوه سپاه . (سنگلاخ ). || قلب لشکر در میدان کارزار. (سنگلاخ ) (فرهنگ فارسی معین ). || بازو. تکیه گاه . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).- قول بیگ ؛ حاکم شهر یا ناحیه
قوللغتنامه دهخداقول . [ ق َ ] (ع اِ) گفتار. سخن یا هر لفظ که ظاهر کند او را زبان ، تام باشد یا ناقص . ج ، اقوال . جج ، اقاویل .یا قول در خیر است و قال و قالة و قیل در شر یا قول مصدر است و قال و قیل اسم مصدر یا قول و قیل و قوله و مقاله و مقال در خیر و شر هر دو آید. (از اقرب الموارد) (منتهی ال
قوللغتنامه دهخداقول . [ ق َ ] (ع مص ) گفتن . || کشتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): قال القوم بفلان ؛ کشتند فلان را. (منتهی الارب ). || غالب شدن . و از این معنی است : سبحان من تعطف بالعزو قال به ؛ ای غلب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سقوط کردن و افتادن . (از اقرب الموارد). || ح
راقوللغتنامه دهخداراقول . (ع اِ) رسن که به آن بر درخت خرما برآیند. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از کنزاللغات ) (منتهی الارب ) (از المنجد) (از ناظم الاطباء). رسن که بدان بر خرمابن شوند. (مهذب الاسماء).
خوب قوللغتنامه دهخداخوب قول . [ ق َ / قُو ] (ص مرکب ) خوش قول . آنکه بقول خود وفا کند. آنکه پیمان و قول خود را نشکند. آنکه آنچه قول دهد انجام دهد.
خوش قوللغتنامه دهخداخوش قول . [ خوَش ْ / خُش ْ ق َ / قُو ] (ص مرکب ) صادق الوعده . آنکه در قول خود خلاف نکند. خوش عهد. مقابل بدقول .