قویلغتنامه دهخداقوی . [ ق ُ وا ] (ع اِ) خرد و دانش . (منتهی الارب ). عقل . (اقرب الموارد). || اندام . شدیدالقوی ؛ بمعنی استوارخلقت . (منتهی الارب ). بمعنی شدید اسرالخلق . (اقرب الموارد).
قویلغتنامه دهخداقوی . (ترکی ، اِ) بضم اول گوسفند. (فرهنگ نظام ) (آنندراج ).- قوی ئیل ؛ سال گوسفند است که سال هشتم از دوره ٔ دوازده ساله ٔ ترکان است .
قویلغتنامه دهخداقوی . [ ق َ وا ] (ع ص ) گرسنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال بات القوی . (از المنجد). || دشت و بیابان خالی و خشک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
قویلغتنامه دهخداقوی . [ ق َ وا ] (ع مص ) سخت گرسنه شدن . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد): قوی فلان قوی ؛ جاع شدیداً. (منتهی الارب ). || بازایستادن باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): قوی المطر؛ احتبس . (اقرب الموارد).
تخت روانکاویanalytic couch, couchواژههای مصوب فرهنگستاندر روانکاوی، تخت مطب روانکاو که بیمار بر روی آن دراز میکشد و در این حالت تداعی آزاد در ذهن او تسهیل میشود و توجه او به دنیای درون و احساساتش افزایش مییابد
چپقی شمعspark plug cap, spark plug connector, plug lead connector, plug capواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای که سیم شمع را به شمع اتصال میدهد
نوآوری هزینهکاهcost innovationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی نوآوری که از طریق تغییر در فرایند تولید، جایگزین ارزانقیمتی برای محصول مشابه ارائه میدهد
کوچ بر کوچلغتنامه دهخداکوچ بر کوچ . [ ب َ ] (ق مرکب ) کوچ به کوچ : جیوش چند فراهم آورد و از بخارا بر صوب خراسان به عزم مدافعت و نیت ممانعت نهضت فرمود و کوچ بر کوچ به سرخس آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 230</
کوچ به کوچلغتنامه دهخداکوچ به کوچ . [ ب ِ] (ق مرکب ) رفتن به تواتر و پی درپی باشد. (برهان ). رفتن از منزلی به منزل دیگر بدون درنگ و توقف و اتراق . (ناظم الاطباء). رفتن به تواتر و پی درپی . رحلت بتدریج . کوچ بر کوچ . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوچ بر کوچ شود. || (اِ مرکب ) اسب و مرکب دزدان و راهزن
قویوجقلغتنامه دهخداقویوجق . [ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش شاهین دژ شهرستان مراغه ، سکنه ٔ آن 178 تن . آب آن از چشمه .محصول آن غلات ، کرچک ، حبوب ، بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است . راه ارابه رو دارد. (از فر
قویباءلغتنامه دهخداقویباء. [ ق ُ وَ ] (ع اِمصغر) مصغر قُوَباء.(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قوباء شود.
قویبیلغتنامه دهخداقویبی . [ ق ُ وَ با ] (ع اِ مصغر) مصغر قوباء.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قوباء شود.
قویجقلغتنامه دهخداقویجق . [ ج ] (اِخ ) دهی است از بخش اترک شهرستان گنبد قابوس ، 150 تن جمعیت دارد و مردم آن از طایفه ٔ چای وار ایگدر هستند و در این محل بشغل گله داری و زراعت دیم بحالت چادرنشینی زندگی مینمایند. آهو در اطراف آن زیاد دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیا
قویوجقلغتنامه دهخداقویوجق . [ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش شاهین دژ شهرستان مراغه ، سکنه ٔ آن 178 تن . آب آن از چشمه .محصول آن غلات ، کرچک ، حبوب ، بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است . راه ارابه رو دارد. (از فر
قوی اوصلولغتنامه دهخداقوی اوصلو. [ ] (اِخ ) قوی حصارلو. نام یکی از طوایف یازده گانه که در تنکابن ساکنند. (جغرافیای سیاسی کیهان ).
دقویلغتنامه دهخدادقوی . [ دَق ْ وا ] (ع ص ) نعت مؤنث است از دقی . (از منتهی الارب ). مؤنث دَقوان . ج ، دَقایا. (از اقرب الموارد). رجوع به دقوان شود.
دل قویلغتنامه دهخدادل قوی . [دِ ق َ ] (ص مرکب ) قوی دل . معتمد. مطمئن : بسکه خوردم بس زدم زخم گران دل قویتر بوده ام از دیگران .مولوی .
حسین تقویلغتنامه دهخداحسین تقوی . [ ح ُ س َ ن ِ ت َ ق َ ] (اِخ ) شیخ کمال الدین . محتسب هرات در زمان سلطان سعید و میرزا حسین بایقرا و در 988 هَ . ق . درگذشت . (رجال حبیب السیر ص 142 و 147).
حسین نقویلغتنامه دهخداحسین نقوی . [ ح ُ س َ ن ِ ن َ ق َ ] (اِخ ) ابن بنده حسین لکهنوی بن محمدبن سیددلدار علی نقوی که در 1325 هَ . ق . درگذشت . او راست : الدرالنضید و جز آن . (ذریعه ج 8 ص 81 و ج <s