لازم الاضافهفرهنگ فارسی عمیددر دستور زبان، کلمهای که باید بهصورت اضافه استعمال شود، مانند برایِ، از بهرِ.
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم <span class="h
لاجیملغتنامه دهخدالاجیم . (اِخ ) نام محلی بسواد کوه و بدانجا کتیبه ای پهلوی باشد. دهی از دهستان کسلیان ، بخش سوادکوه شهرستان شاهی واقع در 13 هزارگزی خاوری زیرآب . دامنه ، مرطوب و مالاریائی . دارای 250 تن سکنه مازندرانی و فارسی
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (اِخ ) نام اسپ وئیل ریاحی . || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب . (منتهی الارب ).
لازمفرهنگ فارسی عمید۱. واجب؛ ضروری.۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام میشود و نیازی به مفعول ندارد.۳. [قدیمی] پیوسته.۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.⟨ لازم آمدن: (مصدر لازم) واجب شدن.⟨ لازم داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.⟨ لازم
دربندفرهنگ فارسی معین(دَ بَ دِ) (حراض . مر.) در قید، درصدد، به قصد. ضح - به این معنی لازم الاضافه است . ؛ ~ چیزی بودن بدان علاقه داشتن .
دونفرهنگ فارسی عمید۱. پست؛ سفله؛ فرومایه؛ خسیس.۲. [مقابلِ فوق] [قدیمی] پایین و فرود.۳. [قدیمی] غیر؛ سوا؛ جز. Δ در این صورت لازمالاضافه است و در فارسی اغلب حرف با در اول آن درمیآورند و «بدونِ» میگویند.
بعلاوهلغتنامه دهخدابعلاوه . [ ب ِع َ / ع ِ وَ / وِ ] (ق مرکب ) باضافه . علاوه بر. بعلاوه ٔ، بدین معنی لازم الاضافه است . باضافه ٔ. علاوه بر. افزون بر. اضافه بر: دو بعلاوه ٔ دو مساوی است با چهار و در ریاضی علامت آن چنین است + .
بوجهلغتنامه دهخدابوجه . [ ب ِ وَ ه ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) بروش . بمنوال . بطور. بطرز: بوجه اتم و اکمل . به این معنی لازم الاضافه است . (فرهنگ فارسی معین ). مأخوذ از عربی . بطریق و بروش و بمنوال و بطور و بطرز. (ناظم الاطباء).
ذواتالغتنامه دهخداذواتا. [ ذَ ] (ع اِ) تثنیه ٔ ذوات و اصل آن ذواتان است لیکن چون لازم الاضافه است جز بصورت ذواتا در کلام نیاید. ذواتا مال ، دو زن خداوندان مال . و منه قوله تعالی : ذواتا افنان . (قرآن 48/55).
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم <span class="h
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (اِخ ) نام اسپ وئیل ریاحی . || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب . (منتهی الارب ).
لازمفرهنگ فارسی عمید۱. واجب؛ ضروری.۲. (ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام میشود و نیازی به مفعول ندارد.۳. [قدیمی] پیوسته.۴. [قدیمی] ثابت؛ پایدار.⟨ لازم آمدن: (مصدر لازم) واجب شدن.⟨ لازم داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.⟨ لازم
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از لزوم . واجب . (زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب . (تعریفات ). ناگزیر. دربایست . بایا. بایسته . ضرور. کردنی . فریضه . این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم <span class="h
متلازملغتنامه دهخدامتلازم . [ م ُ ت َ زِ ] (ع ص ) همراه . وابسته : چنانکه ممدوح به شعر نیک شاعر معروف شود شاعر به صله ٔ گران پادشاه معروف شود که این دو معنی متلازمان اند. (چهارمقاله ٔ عروضی ص 75).- قضایای متلازم </sp
لازملغتنامه دهخدالازم . [ زِ ] (اِخ ) نام اسپ وئیل ریاحی . || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب . (منتهی الارب ).
نوملازملغتنامه دهخدانوملازم . [ ن َ / نُو م ُ زِ ] (ص مرکب ) نوکر تازه ٔ ناآزموده و شاگرد. (ناظم الاطباء).
تب لازملغتنامه دهخداتب لازم . [ ت َ ب ِ زِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حمای لازم . تب بندی . تب دائم . تب یک بندی . || گاه از آن سل اراده کنند. رجوع به تب و حمی و دیگر ترکیب های این دو شود.