لافیلغتنامه دهخدالافی . (ص نسبی ) لافزن . که گوید و نکند. که نازد و فخر آرد بچیزی که ندارد. صَلف . متصلّف . مطرمذ. طرماذ. طرمذار : آمد اندر انجمن آن طفل خردآبروی مرد لافی را ببرد. مولوی .از سر و رو تابد ای لافی غمت . <p class="
لفچلغتنامه دهخدالفچ . [ ل َ ] (اِ) لب سطبر. لب درشت آویخته . لغتی است در لفج . به معنی لب حیوانات مخصوصاً شتر و گاو و خر استعمال میشود : فروهشته لفچ و برآورده کفچ به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ . فردوسی .لفچهائی چو زنگیان سیاه ه
لوفیلغتنامه دهخدالوفی . [ فا ] (ع اِ) گیاهی است شبیه به گیاه حی العالم یا نوعی از آن . محرب است جهت اسهال کهنه . (منتهی الارب ). و رجوع به لوفا شود.
لافیتلغتنامه دهخدالافیت . (اِخ ) ژاک . از محاسبین فرانسه . مولد بایون (1767-1844م .). وی در انقلاب 1830 م . سهمی بسزا داشت .
لافیدنلغتنامه دهخدالافیدن . [ دَ ] (مص ) لاف زدن . سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف .اسدی .چه لافی که من یک چمانه بخوردم چه فضل است پس مر ترا بر چمانه .
لافیسلغتنامه دهخدالافیس . (اِخ ) نام دیوی است که در نماز وسوسه کند و به این معنی بجای حرف ثالث قاف هم به نظر آمده است . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به لاقیس شود.
لافیدنفرهنگ فارسی عمید۱. لاف زدن؛ دعوی بیاصل کردن: ◻︎ با خراباتنشینان ز کرامات ملاف / هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد (حافظ: ۲۵۸).۲. خودستایی کردن.
لافیتلغتنامه دهخدالافیت . (اِخ ) ژاک . از محاسبین فرانسه . مولد بایون (1767-1844م .). وی در انقلاب 1830 م . سهمی بسزا داشت .
لافیدنلغتنامه دهخدالافیدن . [ دَ ] (مص ) لاف زدن . سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف .اسدی .چه لافی که من یک چمانه بخوردم چه فضل است پس مر ترا بر چمانه .
لافیسلغتنامه دهخدالافیس . (اِخ ) نام دیوی است که در نماز وسوسه کند و به این معنی بجای حرف ثالث قاف هم به نظر آمده است . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به لاقیس شود.
لافیدنفرهنگ فارسی عمید۱. لاف زدن؛ دعوی بیاصل کردن: ◻︎ با خراباتنشینان ز کرامات ملاف / هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد (حافظ: ۲۵۸).۲. خودستایی کردن.
پیوند غلافیلغتنامه دهخداپیوند غلافی . [ پ َ / پ ِ وَ دِ غ ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی پیوند در گیاهان و درختان . رجوع به پیوند شود.
خلافیلغتنامه دهخداخلافی . [ خ ِ / خ َ ] (ص نسبی ) منسوب به علم خلاف . رجوع به علم خلاف ذیل خلاف شود.- مسائل خلافی ؛ مسائل مربوط بعلم خلاف : صادق را... با قاضی بلخ و مسأله های خلافی ... .(تاریخ بیهقی ).
متلافیلغتنامه دهخدامتلافی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) رسنده و دریابنده ٔ چیزی . (آنندراج ). آن که دریافت میکند و می یابد چیزی را. (ناظم الاطباء). رجوع به تلافی شود.
احلافیلغتنامه دهخدااحلافی . [ اَ فی ی ] (اِخ ) عمربن الخطّاب ، بدانجهت که از قبیله ٔ عدی است و عدی از آن شش قبیله ٔ قریش است که آنها را احلاف گفتندی . (منتهی الارب ).