لاولغتنامه دهخدالاو. (اِ) خاک سفیدی را گویند که آن را گلابه سازند و خانه را بدان سفید کنند. (برهان ). خاک سفیدی است که خانه بدان سپید کنند و غالب مردم در ایام بهار خانه های خود بدان صفا دادندی تا در دید و بازدید خانه سیاه و کهنه ننماید و آن را گلابه نیز گویند. (آنندراج ) :</
لاولغتنامه دهخدالاو. (اِ) لو.- به لاو دادن ؛ لو دادن . بمفت از چنگ دادن : دریغا خان و مان و فرزندان خویش به لاو دادیم . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی آقای نفیسی ). گفت ملک و پادشاهی اسکندر به آسانی گرفته بودم توبه لاو دادی و چون به لاو دادی او را
لاوفرهنگ فارسی عمید= ⟨ به لاو دادن⟨ به لاو دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] مفت از دست دادن چیزی؛ لو دادن.
لایهنگاری لایههای وارونه،لایهنگاری وارونهreverse stratigraphy, inverted stratigraphyواژههای مصوب فرهنگستانبررسی نحوة قرار گرفتن لایههای قدیمیتر برروی لایههای جدیدتر براثر حوادث طبیعی مانند لغزش زمین و جریان یافتن یخرودها یا فعالیتهای انسان
لاؤونلغتنامه دهخدالاؤون . [ ئو ] (ع ضمیر) (الَ ...) ج ِ الذی . آن مردان . (منتهی الارب ). اللاَّؤو.
لاویانلغتنامه دهخدالاویان . (اِخ ) ج ِ لاوی و منسوب بدان ، یعنی اشخاصی که از اولاد لاوی سومین پسر یعقوب اند. گاهی این لفظ به معنی کاهنان نیز استعمال شده است . (ایران باستان ج 2 حاشیه ٔ ص 1160). در قاموس کتاب مقدس آمده : گاهی او
لاولدلغتنامه دهخدالاولد. [ وَ ل َ ] (ع ص مرکب ) (از: لا به معنی نه + وَلد به معنی فرزند) بی فرزند. بی اولاد. بی بچه .
میلاویدنلغتنامه دهخدامیلاویدن . [ دَ ] (مص ) اخذ کردن . گرفتن . (یادداشت مؤلف ) : میلاو منی ای فغ و استاد توام من پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه می لاو.رودکی .
کال چنبهلغتنامه دهخداکال چنبه . [ چُم ْ ب َ / ب ِ ](اِ مرکب ) الک دولک . مِقْلاء. دوداله . دودله . لاوبازی .رجوع به الک دولک و نیز رجوع به لاو و لاوبازی شود.
لاویانلغتنامه دهخدالاویان . (اِخ ) ج ِ لاوی و منسوب بدان ، یعنی اشخاصی که از اولاد لاوی سومین پسر یعقوب اند. گاهی این لفظ به معنی کاهنان نیز استعمال شده است . (ایران باستان ج 2 حاشیه ٔ ص 1160). در قاموس کتاب مقدس آمده : گاهی او
لاو دادنلغتنامه دهخدالاو دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) لو دادن . بمفت از چنگ دادن . || لاو دادن کسی را. سِرّاو را فاش کردن . در سپردن او را. رجوع به لاو شود.
لاولدلغتنامه دهخدالاولد. [ وَ ل َ ] (ع ص مرکب ) (از: لا به معنی نه + وَلد به معنی فرزند) بی فرزند. بی اولاد. بی بچه .
لاوریکوشهلغتنامه دهخدالاوریکوشه . [ ش َ ] (اِخ ) نام دریاچه ای در کشور پرو امریکای جنوبی بطول 13 هزار و عرض پنجهزار گز. رود تونکوراگوآ از این دریاچه برآید و در کنار آن قصبه ای بهمین نام باشد. (قاموس الاعلام ترکی ).
پیلاولغتنامه دهخداپیلاو. (اِخ ) پلاو. جزیره ٔ کوچکی است در ساحل شمالی از تونس بمسافت 1500 گز و در شمال غربی دماغه ٔ فارینای معروف به رأس سیدی علی المکی واقع شده است . (قاموس الاعلام ترکی ).
چلاولغتنامه دهخداچلاو. [ چ َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از بلوکات طبرستان و مازندران میباشد که فعلاً تیول منشی الممالک است و قلعه ای قدیمی و کهنه دارد. این آبادی را چلاون هم نامیده اند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 254</span
چلاولغتنامه دهخداچلاو. [ چ ُ ](اِ) به معنی خشکه ٔ برنج . (آنندراج ) (غیاث ). طعامی که از برنج سازند، و با خورشها خورند وخشکه برنج نیز گویند. (ناظم الاطباء). چلو. خوراکی که از برنج با روغن یا کره سازند و آن را با کباب یا انواع خورشهای دیگر خورند. و رجوع به چلو و چلوکباب و چلوخورش شود.
خشکه پلاولغتنامه دهخداخشکه پلاو. [ خ ُ ک َ / ک ِ پ ِ / پ َ ] (اِ مرکب ) کَتَه . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به کته شود : دستت چو نمی رسد به کوکوخشکه پلاو را فرو کو.
سگلاولغتنامه دهخداسگلاو. [ س َ ] (اِ مرکب ) سگلاب است که بیدستر باشد.(برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ). رجوع به سگلاب شود.