لبابلغتنامه دهخدالباب . [ ل ُ ] (اِخ ) کوهی است مر بنی حذیمة را. (منتهی الارب ). قال الاصمعی و هو یذکر جبال هذیل ثم اودیة واسعة و جبل یقال له لباب و هو لبنی خالد. (معجم البلدان ).
لبابلغتنامه دهخدالباب . [ ل ُ ] (ع ص ، اِ) خالص از هر چیزی . حسب ٌ لباب ؛ حسب خالص بی آمیغ. (منتهی الارب ). گزیده ٔ هر چیز. ویژه ٔ هر چیز. بهتر چیزی . چیزی بی آمیغ. نفیس . (دستوراللغة). || مغز. لباب فستق ؛ مغز پسته . (مهذب الاسماء). لب ّ لباب ؛ مغز بی آمیغ. میانه ٔ نفیس :</sp
لبابفرهنگ فارسی عمید۱. برگزیده و خالص از هرچیز؛ لب.۲. (اسم) مغز چیزی، مانندِ مغز بادام، گردو، و امثال آنها.۳. (اسم) عقل.
لبیابلغتنامه دهخدالبیاب . [ ل ِب ْ ] (اِ) رودخانه و نهر عظیم را گویند. (برهان ). رودخانه را گویند. (جهانگیری ) .
لباب البرلغتنامه دهخدالباب البر. [ ل ُ بُل ْ ب ُرر ] (ع اِ مرکب ) نشاسته است . (فهرست مخزن الادویه ).
لباب الحنطةلغتنامه دهخدالباب الحنطة. [ ل ُ بُل ْ ح ِ طَ ] (ع اِ مرکب ) نشاسته است . (فهرست مخزن الادویه ) (بحر الجواهر). آبگون . (فرهنگ ).
لباب القرطملغتنامه دهخدالباب القرطم . [ ل ُ بُل ْ ق ُ طُ ] (ع اِ مرکب ) مغزدانه ٔ کافشه است . (فهرست مخزن الادویه ). مغز خسکدانه . گرم و خشک بود و مسهل بلغم بود و قولنج بگشاید و استسقاء زقی ولحمی را نافع بود و شربتی از وی سه مثقال بود با سعتر. (اختیارات بدیعی ): فان کره اللبن صیر مکانه لباب القرطم .
لباب القمحلغتنامه دهخدالباب القمح . [ ل ُ بُل ْ ق َ ] (ع اِمرکب ) نشاسته است . لباب الحنطة. (اختیارات بدیعی ).
لبابةلغتنامه دهخدالبابة.[ ل ُ ب َ ] (اِخ ) دختر عبدالرحمن بن جعفر، زوجه ٔ علی بن ابیطالب . این زن را علی علیه السلام طلاق داد و علی بن عبداﷲبن عباس به زنی کرد. (عقدالفرید ج 5 ص 382).
لبابةلغتنامه دهخدالبابة. [ ل ُ ب َ ] (اِخ ) دختر عبداﷲبن جعفربن ابیطالب . وی نخست زوجه ٔ عبدالملک بود بعد مطلقه شد و علی بن عبداﷲبن عباس وی را تزویج کرد. (حبیب السیر ج 1 ص 262).
لبابةالصغریلغتنامه دهخدالبابةالصغری . [ ل ُ ب َ تُص ْ ص ُ را ] (اِخ ) مادر خالدبن ولید دختر حارث الهلالیه و خواهرلبابة الکبری زن عباس بن عبدالمطلب و هم خواهر میمونه زوجه ٔ پیغمبر اکرم . (البیان والتبیین ج 2 ص 121).
لبابةلغتنامه دهخدالبابة. [ ل ُ ب َ ] (اِخ ) جایگاهی است به ثغر سرقطسه به اندلس . (معجم البلدان ). و نسبت بدان را لبابی گویند و آنجا مسقطالرأس گروهی از مشاهیر مسلمین است . (قاموس الاعلام ترکی ).
آمولنلغتنامه دهخداآمولن . [ ل ُ ] (یونانی ، اِ) نشاسته . نشا. لباب البر. لباب الحنطه . لباب الفوم . لباب القمح . آبگون .
سمذلغتنامه دهخداسمذ. [ س ِ] (اِ) نوعی نان سفید است که خواص بکار برند. (لباب الالباب ) (لباب الانساب ). رجوع به سمید و سمیذ شود.
جسریلغتنامه دهخداجسری . [ ج َ ] (ص نسبی ) نسبت است به جسر که بطنی است از عنزة. (از لباب الانساب ). گروهی از رجال حدیث منسوب بدانجا هستند. رجوع به لباب الانساب شود.
قصریلغتنامه دهخداقصری . [ ق َ ] (ص نسبی ) نسبت است به قصر عبدالجبار در نیشابور، و دانشمندانی بدان منسوبند. (لباب الانساب ). || نسبت است به قصراللصوص که بدان کِنْگَوَرنیز گویند و نزدیک استرآباد واقع است . (از لباب الانساب ). || نسبت است به قصر، و آن موضعی است بر ساحل دریای شام و بدان دانشمندان
لباب البرلغتنامه دهخدالباب البر. [ ل ُ بُل ْ ب ُرر ] (ع اِ مرکب ) نشاسته است . (فهرست مخزن الادویه ).
لبابةلغتنامه دهخدالبابة.[ ل ُ ب َ ] (اِخ ) دختر عبدالرحمن بن جعفر، زوجه ٔ علی بن ابیطالب . این زن را علی علیه السلام طلاق داد و علی بن عبداﷲبن عباس به زنی کرد. (عقدالفرید ج 5 ص 382).
لبابةلغتنامه دهخدالبابة. [ ل ُ ب َ ] (اِخ ) دختر عبداﷲبن جعفربن ابیطالب . وی نخست زوجه ٔ عبدالملک بود بعد مطلقه شد و علی بن عبداﷲبن عباس وی را تزویج کرد. (حبیب السیر ج 1 ص 262).
لبابةالصغریلغتنامه دهخدالبابةالصغری . [ ل ُ ب َ تُص ْ ص ُ را ] (اِخ ) مادر خالدبن ولید دختر حارث الهلالیه و خواهرلبابة الکبری زن عباس بن عبدالمطلب و هم خواهر میمونه زوجه ٔ پیغمبر اکرم . (البیان والتبیین ج 2 ص 121).
لباب الحنطةلغتنامه دهخدالباب الحنطة. [ ل ُ بُل ْ ح ِ طَ ] (ع اِ مرکب ) نشاسته است . (فهرست مخزن الادویه ) (بحر الجواهر). آبگون . (فرهنگ ).
فاعتبروا یا اولی الالبابلغتنامه دهخدافاعتبروا یا اولی الالباب . [ فَعْ ت َ ب ِ رو یا اُلِل ْ اَ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ امری ) مانند عبارت بالا به کار رود. و معنی آن ، عبرت گیرید ای صاحبان عقل .
حلبابلغتنامه دهخداحلباب . [ ح ِ ] (ع اِ) حِلِبْلاب لاغیه است . و گویند لبلاب کبیر است . رجوع به لبلاب شود.
ذولبابلغتنامه دهخداذولباب . [ ل ُ ] (ع ص مرکب ) خداوند عقل : بی حجابت باید آن ای ذولباب مرگ را بگزین و بردر آن حجاب . مولوی .|| خداوند خالص یعنی خداوند عقل و خداوند فهم . (فرهنگ لغات مثنوی ).
ذوی الالبابلغتنامه دهخداذوی الالباب . [ ذَ وِل ْ اَ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب خردان . خردمندان : و کتاب ذوی الالباب با لشکری گزیده از رجال تراکمه ... مرتب داشت . (وصاف ص 178).
فتح البابلغتنامه دهخدافتح الباب . [ ف َ حُل ْ ] (ع اِمرکب ) گشادگی کارها. (آنندراج ) (غیاث ) : به فتح الباب دولت بامدادان ز در پیکی درآمد سخت شادان . نظامی .|| آغاز و موسم . (غیاث ) (آنندراج ). || باران سخت . و در بهار عجم نوشته که کنای