لبالبلغتنامه دهخدالبالب . [ ل َ ل َ ](ص مرکب ) لب بلب . لمالَم . مالامال . پر از مایعی تا لبه . پر تا لب چنانکه جامی . لب ریز. مملو. ممتلی . که تالب پر باشد چون پیمانه از شراب و حوض از آب و جز آن : بموسم گندم درو از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (ت
لبلبلغتنامه دهخدالبلب . [ ل َ ل َ ] (ع ص ) مرد نیکویی کننده با اهل و همسایه ٔ خود. || کبش لبلب ؛ تکه ٔ بابانگ . (منتهی الارب ).
لبلابلغتنامه دهخدالبلاب . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) عشقه . بقلة الباردة. گیاه پیچک . (منتهی الارب ). حلباب . قسوس . عصبه . پیچه . (دهار). حبل المساکین . مهربانک . (زمخشری ). داردوست . گیاهی است که بر درختان می پیچد و آن را عشق پیچان گویند. عشقه و آن گیاهی باشد که بر
لبلابلغتنامه دهخدالبلاب . [ ل َ ] (ص ، اِ) عزیمت خوان . عزائم خوان . افسونگر. (برهان ). ساحر. افسون ساز : چنان نمایدم از آب دیده صورت اوکه چهره ٔ پری از زیر مهره ٔ لبلاب . مسعودسعد.گهی چو مرد پریسای گونه گونه صورهمی نماید زیر نگ