لجاملغتنامه دهخدالجام . [ ل َ ج جا ] (اِخ ) ابوالحسن علی بن حسین اللجام حرانی . وی از شیاطین انس است و در ایام نوح بن نصربن احمد به بخارا آمد و تا آخر ایام سدید منصوربن نوح بن نصر گاهی به ترقی و گاهی در تنزل بود و گاهی مدیحه سرای می بود و گاهی به هجا مبتلی بلکه اکثر در ذم و هجا سخن گفتی چنانک
لجاملغتنامه دهخدالجام . [ ل َج ْ جا ] (ع ص ) لگام گر. (دهار). منسوب است به لجام و عمل آن . (سمعانی ).
لجاملغتنامه دهخدالجام . [ ل ِ ] (معرب ، اِ) لگام . فارسی است معرب . ج ، لُجُم ، اَلْجِمَة. (منتهی الارب ). لگام . لغام . دهنه . دهانه . جلو اسب . دست جلوی اسب . جوالیقی در المعرب (ص 300) گوید: اللجام ، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون :بل هو معرب و یقال ا
لجاملغتنامه دهخدالجام . [ ل ُ ] (ع اِ)آنچه بدان فال بد گیرند. (منتهی الارب ) : رایت اویست همای ملوک زیر همایش هم جغد لجام . ناصرخسرو.|| هوا. (منتهی الارب ).
لزاملغتنامه دهخدالزام . [ ل َ ] (ع مص ) لزم . لزوم . لزامة. لزمة. لزمان . پیوسته ماندن با کسی . لازم گردیدن وی را. (منتهی الارب ). ملازمت . (زوزنی ). با کسی یا چیزی پیوسته بودن . (زوزنی ). با کسی یا جائی پیوسته بودن . (دستور اللغة).با کسی یا بجایی پیوسته بودن . (ترجمان القرآن جرجانی ). ملازم
لزاملغتنامه دهخدالزام . [ ل ِ ] (ع اِ) مرگ . || ملازم چیزی . (منتهی الارب ). قل مایعبؤا بکم ربی لولا دعاؤکم فقد کذبتم فسوف یکون لزاما. (قرآن 77/25). و لولا کلمة سبقت من ربک لکان لزاما و اجل مسمی . (قرآن /20 <span class="hl"
لجام کردنلغتنامه دهخدالجام کردن . [ ل ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دهانه بر سر اسب درآوردن . لگام کردن . رجوع به لجام شود.
لجام کردنلغتنامه دهخدالجام کردن . [ ل ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دهانه بر سر اسب درآوردن . لگام کردن . رجوع به لجام شود.
لجام خایلغتنامه دهخدالجام خای . [ ل ِ ] (نف مرکب ) خاینده و جونده و به دندان گیرنده ٔ لگام . که لجام گزد : شیران مرگ دندان خایند چون بحرب گردند مرکبان سپاهت لجام خای .سوزنی .
لجام گیرلغتنامه دهخدالجام گیر. [ ل ِ ] (اِخ ) نام دهی جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین در 54 هزارگزی شمال باختری آوج . دارای 176 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
بی لجاملغتنامه دهخدابی لجام . [ ل ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + لجام = لگام ) بی لگام . بی افسار. || سرخود. یله و رها. - آب بی لجام خورده بودن ؛ سر خود بار آمده بودن . (یادداشت مؤلف ).
لجام کردنلغتنامه دهخدالجام کردن . [ ل ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دهانه بر سر اسب درآوردن . لگام کردن . رجوع به لجام شود.
لجام خایلغتنامه دهخدالجام خای . [ ل ِ ] (نف مرکب ) خاینده و جونده و به دندان گیرنده ٔ لگام . که لجام گزد : شیران مرگ دندان خایند چون بحرب گردند مرکبان سپاهت لجام خای .سوزنی .
لجام گیرلغتنامه دهخدالجام گیر. [ ل ِ ] (اِخ ) نام دهی جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین در 54 هزارگزی شمال باختری آوج . دارای 176 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
الجاملغتنامه دهخداالجام . [ اَ ] (اِخ ) جایی است از قوروقهای مدینه . اخطل گوید : و مرت علی الالجام ، ألجام حامریثرن قطاً لولاسواهن هجرا.و عزوةبن اذینه گوید : جاءالربیع بشوطی رسم منزلةاحب من حبها شوطی و ألجاما.<p class="a
الجاملغتنامه دهخداالجام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ لَجَم ، بمعنی زمینی که نه پست باشد و نه بلند. الارض لاغور و لانجد. (از اقرب الموارد). یاقوت در معجم البلدان آنرا جمع لجمة آورده است . رجوع به لَجَم ، شود.
الجاملغتنامه دهخداالجام . [ اِ ] (ع مص ) لگام پوشانیدن ستور را. (منتهی الارب ). لگام نهادن بر اسب . (از اقرب الموارد). لگام برکردن . (تاج المصادر بیهقی ). || داغ کردن به داغ لجام .(منتهی الارب ). داغ کردن شتر با لجام ، و لِجام داغ ونشانه ٔ شتر است . (از اقرب الموارد). || تا دهان رسیدن آب . (من
بی لجاملغتنامه دهخدابی لجام . [ ل ِ ] (ص مرکب ) (از: بی + لجام = لگام ) بی لگام . بی افسار. || سرخود. یله و رها. - آب بی لجام خورده بودن ؛ سر خود بار آمده بودن . (یادداشت مؤلف ).