لحنلغتنامه دهخدالحن . [ ل َ ] (ع اِ) آواز. (منتهی الارب ). آواز خوش و موزون . ج ، الحان و لحون و فی الحدیث اقرؤاالقرآن بلحون العرب ؛ ای بصوت العرب لابصوت العجم . (منتهی الارب ). آهنگ . شکن . شکن در سرود. کشیدن آواز در سرود. (زمخشری ). راه . راه که برگویند. (السامی فی الاسامی ). نوا. صاحب نف
لحنلغتنامه دهخدالحن . [ ل َ ] (ع مص ) گفتن کسی را سخنی که او فهمد و بر دیگران پوشیده ماند. (منتهی الارب ). رساندن به کسی یعنی گفتن و فهماندن بدو بی آنکه دیگری فهم کند. سخن سربسته گفتن که جز مخاطب فهم نکند. (تاج المصادر). || میل کردن به کسی . (منتهی الارب ). چسپیدن به کسی (یعنی میل کردن ) (تا
لحنلغتنامه دهخدالحن . [ ل َ ح َ ] (ع مص ) فهمیدن سخن را. (منتهی الارب ). || دریافتن . (تاج المصادر). دریافتن و آگاه و خبردار گردیدن به حجت خود. (منتهی الارب ). || زیرک شدن . || خطا کردن در خواندن و در اعراب . رجوع به لَحن شود. (منتهی الارب ).
لحنلغتنامه دهخدالحن . [ ل َ ح ِ ] (ع ص ) فطن . (اقرب الموارد). رجل ٌ لحن ؛ مردی دانا به عاقبت کار. (مهذب الاسماء).
خط لحنیmelodic lineواژههای مصوب فرهنگستانبخش حاوی لحن یک قطعه که از بخشهای همراهیکننده و ریتمی مجزاست
کاوند لاگینLuggin probeواژههای مصوب فرهنگستانلولۀ مویین کوچکی که از برقکاف پُر شده باشد و، با قرار گرفتن در نزدیکی سطح فلز، بین فلز موردمطالعه و الکترود مرجع مسیر هدایت یونی برقرار کند متـ . لولۀ مویین لاگینـ هابر Luggin-Haber capillary
لعینلغتنامه دهخدالعین . [ ل َ ] (ع ص ) رجیم . رانده . (منتهی الارب ). به نفرین کرده . (مهذب الاسماء). بنفرین . نفرین کرده . مطرود. مردود. (منتهی الارب ). رانده ٔ از رحمت . رانده و دورکرده از رحمت و نیکی . لعنت کرده شده . (مذکر و مؤنث دروی یکسان است . یقال : رجل لعین و امراءة لعین . اما هرگاه
گلهینلغتنامه دهخداگلهین . [ گ ِ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع در 23هزارگزی جنوب خاوری بستان آباد و 1500گزی راه شوسه ٔ میانه به تبریز. هوای آن سرد و دارای 470<
لحنةلغتنامه دهخدالحنة. [ ل َ ن َ / ل َ ح َ ن َ / ل ُ ن َ ] (ع ص )بسیار خطاکننده در اِعراب و قرائت . (منتهی الارب ).
لحنانگیختهmelogenicواژههای مصوب فرهنگستانویژگی نوعی موسیقیِ آوازی که در آن نحوهای موسیقایی و کلامی در هم تنیده شدهاند
خوش لحنلغتنامه دهخداخوش لحن . [ خوَش ْ / خُش ْ ل َ ] (ص مرکب ) خوش آهنگ . آنکه آوازش مطبوع و دلپسند باشد. (ناظم الاطباء) : سوزنی در باغ مدح میر عالم زین دین بلبل خوش لحن و خوش دستان و شیرین نغمتی .سوزنی .
لحنةلغتنامه دهخدالحنة. [ ل َ ن َ / ل َ ح َ ن َ / ل ُ ن َ ] (ع ص )بسیار خطاکننده در اِعراب و قرائت . (منتهی الارب ).
خوش لحنلغتنامه دهخداخوش لحن . [ خوَش ْ / خُش ْ ل َ ] (ص مرکب ) خوش آهنگ . آنکه آوازش مطبوع و دلپسند باشد. (ناظم الاطباء) : سوزنی در باغ مدح میر عالم زین دین بلبل خوش لحن و خوش دستان و شیرین نغمتی .سوزنی .
سی لحنلغتنامه دهخداسی لحن . [ ل َ ] (اِخ ) سرودی چند است که باربد ساخته بود و از برای خسروپرویزمینواخت و نام آنها به ترتیب حروف ابجد بدین تفصیل است : 1- آرایش خورشید و آنرا آرایش جهان هم گفته اند.2- آئین جمشید. <span class="hl"
جلحنلغتنامه دهخداجلحن . [ ج ِ ح َ ] (ع ص ) تنگ دل بخیل . جِلحان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
الحنلغتنامه دهخداالحن . [ اَ ح َ ] (ع ن تف ) دانا و آگاه تر. (ازآنندراج ). افطن . هشیارتر. هو الحن من فلان ؛ ای اسبق فهماً منه . و منه : «لعل احدکم الحن بحجته من الاَّخر»؛ یعنی شاید یکی از شما داناتر و آگاه تر از دیگری بدلیل خویش است . (از اقرب الموارد). || خوشخوان تر و خوش آوازتر. داناتر بقر