لزوقلغتنامه دهخدالزوق . [ ل َ ] (ع اِ) مرهمی است که تا به شدن جراحت چسبان باشد. لازوق . (منتهی الارب ). و قد یهیاء منه [من جلنار] لزوق للفتق الذی یصیر فیه الامعاء الی الانثیین . (ابن البیطار).
لزوقلغتنامه دهخدالزوق . [ ل ُ ] (ع مص ) برچفسیدن . (منتهی الارب ). بچسبیدن . چسبندگی . لصوق . چسبیدن . دوسیده شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر). دوسیدن .
لزاقلغتنامه دهخدالزاق . [ ل ِ ] (ع اِ) آنچه بدان چیزی چسبانند . || (اِمص ) آرامش با زن . (منتهی الارب ).
لزقلغتنامه دهخدالزق . [ ل ِ ] (ع ص ) (چنانکه لصق و لزج معرب لیز است ) ملاصق و قریب به پهلو. یقال فلان لزقی و یلزقی ؛ ای بجنبی . و داره لزق داری ؛ ای ملاصق . (منتهی الارب ).
لزقلغتنامه دهخدالزق .[ ل َ زَ ] (ع اِ) آنچه از باران شب ، بامدادان در پائین سنگ پیدا گردد از گیاه . (منتهی الارب ). لزیقاء.
لازقلغتنامه دهخدالازق . [ زِ ] (ع ص ) چسبنده . برچفسنده . (آنندراج ). لازب . لَزوق . (منتهی الارب ).
لصوقلغتنامه دهخدالصوق . [ ل ُ ] (ع مص ) برچفسیدن . (منتهی الارب ). لزوب . دوسیده شدن . (تاج المصادر) (زوزنی ). چسبیدن . چسبندگی . لزوق .
لازوقلغتنامه دهخدالازوق . (ع ص ) لزوق . || مرهمی که تا به شدن جراحت چسبان باشد. (منتهی الأرب ). دوائی که بر ریش نهند و بر جای بگذارند تا بُرء : یا موضع رگ را به داروی لازوق و پشم خرگوش ببندند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِ) سریش .
الزقلغتنامه دهخداالزق . [ اَ زَ ] (ع ن تف ) چسبنده تر. رجوع به لُزوق شود.- امثال : الزق من الکشوث . الزق من بُرام . الزق من جُعَل الزق من حمی الربع
برچفسیدنلغتنامه دهخدابرچفسیدن . [ ب َ چ َ دَ ] (مص مرکب ) برچسپیدن . برچسفیدن . تلخن . (منتهی الارب ). تلخط.(اقرب الموارد). لتوب . لصوق . لزوق : رسعت عینه ؛ برچفسید نیام چشم او. (منتهی الارب ). || منجمد شدن و فسردن . (ناظم الاطباء). رجوع به برچسفیدن شود.