لسانلغتنامه دهخدالسان . [ ل ِ ] (اِخ ) سوادی بود بر پشت کوفه در قدیم . (منتهی الارب ). ظهرالکوفة. (معجم البلدان ). بیرون کوفه .
لسانلغتنامه دهخدالسان . [ ل ِ ] (ع اِ) درختی بسیارخار است بقدر قامتی بیش بالا نرود و برگش به رنگ مورد بود صمغش گویند کندور است . (نزهةالقلوب ). گیاهی است با لزوجت وآذان الثور نیز نامند. (منتهی الارب ). حکیم مؤمن گوید: نباتی است با لزوجت و مسمی به آذان الثور برگش عریض و مفروش بر زمین و مستدیر
لسانلغتنامه دهخدالسان . [ ل ِ ] (ع اِ) زبان . زفان . مفصل . مِذرَب . (منتهی الارب ). گوشت پاره ٔ متحرکی که درون دهان واقع است : به لسانش نگر که چون بلسان روغن دیریاب میچکدش . خاقانی .من قلب و لسانم به هواداری و صحبت اینها همه ق
لسان الغتنامه دهخدالسان ا. [ ل ِ نُل ْ لاه ] (ع اِ مرکب ) حجت و کلام خدای . یقال فلان ینطق بلسان اﷲ. (منتهی الارب ). رجوع به لسان شود.
لسانیلغتنامه دهخدالسانی . [ ل ِ ] (اِخ ) شیرازی . وی آخرین کس از بیست و دو شاعر شیعه است که در مجالس المؤمنین مذکور شده و بواسطه ٔ تعصبی که نسبت به مذهب خود داشته بیشتر قابل ذکر است تا بسبب رتبه ٔ شاعری ، زیرا که هر چند میگویند متجاوزاز صد هزار شعر سروده گفتار او بسیار کم معروف است . و اگر چه
لسانیلغتنامه دهخدالسانی . [ ل ِ ] (اِخ )یحیی . از شعرای قرن نهم عثمانی . این بیت او راست :تغافل ایلمک یکدر لسانی طعن نا اهله قولاق طوتمق بیلورسک قول اعدایه سفاهتدر.(قاموس الاعلام ترکی ).
لسان الثورلغتنامه دهخدالسان الثور. [ ل ِ نُث ْ ث َ ] (ع اِ مرکب ) گاوزبان وآن گیاهی دوائی باشد. نباتی است مفرّح ، گرم و تر. بوغلس . گل گاوزبان . حمحم . کحیلاء. کحلاء. (منتهی الارب ). کحیلاء یا شنجار که نباتی است . (از المنجد). حکیم مؤمن گوید: لسان الثور، به فارسی گاوزبان نامند. برگ نبات او با خشون
لسان حقلغتنامه دهخدالسان حق . [ ل ِ ن ِ ح َق ق ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زبان حق . لسان الحق : هر که باشدلسان حق جانابه کلام خدا بود گویا.(ازآنندراج ).
لسان الغتنامه دهخدالسان ا. [ ل ِ نُل ْ لاه ] (ع اِ مرکب ) حجت و کلام خدای . یقال فلان ینطق بلسان اﷲ. (منتهی الارب ). رجوع به لسان شود.
تالسانلغتنامه دهخداتالسان . [ ل ِ ] (اِ) طیلسان . (ناظم الاطباء). معرب آن طالسان است . (معیار ادی شیر از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ). نوعی پوشش آدمی . (اصمعی ). صاحب معیار گوید: لباسی است که بر دوش اندازند و لباسی است که بدن را احاطه کند و برش و دوزندگی ندارد. «ادی شیر» گوید: پوشش مدور و سبزرنگ اس
حب بلسانلغتنامه دهخداحب بلسان . [ ح َب ْ ب ِ ب َ ل َ ] (اِ مرکب ) حب بلسان را به پارسی تخم بلسان گویند. گرم و خشک است در دوم . سرفه و عرق النسا را نفع دهد و صرع و سدد را دفع کند و گزیدگی جانوران را سودمند آید و شربتی از او دو درم است و مضر است به مثانه و مصلحش کتیراست .
حب البلسانلغتنامه دهخداحب البلسان . [ ح َب ْ بُل ْ ب َ ل َ ] (ع اِ مرکب ) منشم . (مفاتیح العلوم خوارزمی ). تخم بلسان . ملطف و مقوی کبد و مجلی اوساخ قروح است . صاحب اختیارات گوید: تخم بلسان مصری بود و آن در غیر مصر هیچ جای دیگر نمیروید و صاحب منهاج سهو کرده است که گفته آن هوفاریقون است . صفت هوفاریق
رطب اللسانلغتنامه دهخدارطب اللسان . [ رَ بُل ْ ل ِ ] (ع ص مرکب ) ترزبان . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔخطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (یادداشت مؤلف ) : پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گو. خاقانی .هر کس به وصف اصفهان
بلسانلغتنامه دهخدابلسان . [ ب َ ل َ ] (ع اِ) درختی است کوچک مانند درخت حنا و در عین الشمس که از توابع مصر است روید و روغنش منافع بسیار دارد. (منتهی الارب ). شجره ٔ مصری است و برگ وی به برگ سداب ماند اما سفیدتر بود. (از اختیارات بدیعی ). درختی معروفست جز در ده مطریه که از توابع مصر است نمی باشد