لستلغتنامه دهخدالست . [ ل َ] (ص ) خوب و نیکو. (برهان ) (جهانگیری ) : نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع نفسی لست و ابالی نفسی نفس خریم . مولوی (از جهانگیری ).اما «لست » در این شاهد عربی صیغه ٔ متکلم وحده از«لیس » است یعنی باکی ندارم
لستلغتنامه دهخدالست . [ل َ ت َ ] (ع فعل ) نیستی تو. و در بیت ذیل ظاهراً مخفف لست اهلا للعطاء و للصلة و امثالهماست : هست فتوای فتوت را قلم در دست اوپاسخ فتوا نعم راند بجای لا و لست .سوزنی .
لیست سیاهblack listواژههای مصوب فرهنگستانفهرستی از نام افراد یا سازمانهایی که متهم یا مظنون به انجام فعالیت یا عمل نامطلوبی هستند
لسدلغتنامه دهخدالسد. [ ل َس َ / ل َ ] (ع مص ) مکیدن بچه همه ٔ شیر مادر را. (منتهی الارب ). شیر مکیدن بچه . (منتخب اللغات ). شیر خوردن آهوبره از مادر. || لیسیدن انگبین . (تاج المصادر). لیسیدن عسل . (منتخب اللغات ) (منتهی الارب ). || به زبان لیسیدن آوند. (منته
لصتلغتنامه دهخدالصت . [ ل َ / ل ِ / ل ُ ] (ع ص ، اِ) دُزد. ج ، لصوت (قیل هی لغة للطی و التاء منه مبدلة من صاد کما یقولون للطس ، طست ). (منتهی الارب ).
لسترهلغتنامه دهخدالستره . [ ] (اِخ ) شهر لیکاونیه است که به مسافت 24 میل به طرف جنوب ایقونیه واقع شده و الحال او را ذوالدرا مینامند. پولس دو مرتبه بدانجا رفت اولا با برنابا (1ع 14:) در وقتی که
لستنلغتنامه دهخدالستن . [ ل ِ ت َ ] (مص ) لیسیدن : لستند آستانت بزرگان و مهتران چون یوز پیر گشته به لب کاسه ٔ پنیر.سوزنی (از آنندراج ).
غائظلغتنامه دهخداغائظ. [ ءِ ](ع ص ) نعت فاعلی از غیظ. آنکه غیظ آرد : و سمیت غیاظاً و لست بغائظعدواً و لکن الصدیق تغیظ.حضین بن منذر.
غیاظلغتنامه دهخداغیاظ. [ غ َی ْ یا ] (ع ص ) بسیار غیظآرنده . بسیار خشمناک . صیغه ٔ مبالغه از غیظ. حضین بن منذر گوید : و سمیت غیاظاً و لست بغائظعدواً ولکن للصدیق تغیظ. (از لسان العرب ذیل غیظ).
شنبذلغتنامه دهخداشنبذ. [ شَم ْ ب ِ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب شون بوذی : یقولون لی شنبذ و لست مشنبذاًطوال اللیالی او یزول ثبیر. ابوالمهدی (از المعرب جوالیقی ص 9).و رجوع به همان کتاب ص <span class="hl
لسترهلغتنامه دهخدالستره . [ ] (اِخ ) شهر لیکاونیه است که به مسافت 24 میل به طرف جنوب ایقونیه واقع شده و الحال او را ذوالدرا مینامند. پولس دو مرتبه بدانجا رفت اولا با برنابا (1ع 14:) در وقتی که
لستنلغتنامه دهخدالستن . [ ل ِ ت َ ] (مص ) لیسیدن : لستند آستانت بزرگان و مهتران چون یوز پیر گشته به لب کاسه ٔ پنیر.سوزنی (از آنندراج ).
خدیجةالستلغتنامه دهخداخدیجةالست . [ خ َ ج َ تُس ْ س ِت ْ ت ْ ] (اِخ ) وی دختر مستعصم باﷲ خلیفه ٔ عباسی است و اعراب در سیاق خود او را «ست خدیجه » می گویند. مستعصم باﷲ آخرین خلیفه ای است از خلفای بنی عباس که در 656 هَ .ق . بحکم هلاکوخان مقتول گردید. اما دختر خلیفه «
روز الستلغتنامه دهخداروز الست . [ زِ اَ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روزی که خداونددر عالم ذر خطاب بمردم کرد و «الست بربکم » فرمود. (از ناظم الاطباء). روز خلقت آدم . رجوع به الست شود.
سالستلغتنامه دهخداسالست . [ س ِ ] (اِخ ) شهری است در نزدیک بمبئی و غار معروف بودایی کنهری در آنجا است .رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 1 ص 157 شود.