لعبلغتنامه دهخدالعب . [ ل َ ] (ع مص ) لِعب . لَعِب . تلعاب . بازی کردن . (منتهی الارب ) (زوزنی ). عبث . لهو. (منتهی الارب ) : بازیچه خانه ای است پر از کودک لهو است و لعب پایه ٔ دیوارش .ناصرخسرو.
لعبلغتنامه دهخدالعب . [ ل َ ] (ع اِ) بازی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) : شاه شطرنج کفایت را یک بیدق اولعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند. سوزنی .قضا به بوالعجبی تا کیت نماید لعب به هفت مهره ٔ زرین و حقه ٔمینا. <p class
لعبلغتنامه دهخدالعب . [ ل َ ع َ ] (ع مص ) رفتن آب از دهان کودک . (منتهی الارب ). رفتن لعاب کودک . آب رفتن از دهان کودک .
لعبلغتنامه دهخدالعب . [ ل َ ع ِ ] (ع مص ) بازی کردن . (ترجمان القرآن )(تاج المصادر). لَعب . تلعاب . لِعب . (منتهی الارب ).
لبهمگاهیlip sync, lip synchronizationواژههای مصوب فرهنگستانانطباق صدای ضبطشده با حرکات لبها در تصویر، در هنگام ادای کلمات
لبگذاریembouchure (fr.), lip 1واژههای مصوب فرهنگستانروش گذاشتن دهان و لب بر روی برخی سازها بهخصوص فلوت و سازهای بادیِ زبانهدار و برنجی
لحبلغتنامه دهخدالحب . [ ل َ ] (ع ص ، اِ) راه روشن و فراخ . (منتهی الارب ). راه روشن . (مهذب الاسماء).
لعباءلغتنامه دهخدالعباء. [ ل َ ](اِخ ) نام شوره زاری است معروف به ناحیه ٔ بحرین برابر قطیف ، کنار دریای عمان و در آن سنگ نرم باشد... و سبب تسمیه ٔ آن به این نام آن است که هر رودبار در آن به بازی پرداخته ، یعنی جریان یافته و منسوب بدان لعبانی است ، چون : صنعاء و صنعانی . (از معجم البلدان ).
لعبالغتنامه دهخدالعبا. [ ل ُ ] (اِخ ) موضعی است در دیار عبدالقیس بن عمان و بحرین . (از معجم البلدان ).
لعباءلغتنامه دهخدالعباء. [ ل َ ] (اِخ ) زمین درشتی است بالای حمی از آن بنی زنباع از عبدبن ابی بکربن کلاب . (از معجم البلدان ).
ملعبلغتنامه دهخداملعب . [ م َ ع َ ] (ع مص ) لَعْب . لِعْب . لَعِب . (ناظم الاطباء). رجوع به لعب شود.
لعباءلغتنامه دهخدالعباء. [ ل َ ](اِخ ) نام شوره زاری است معروف به ناحیه ٔ بحرین برابر قطیف ، کنار دریای عمان و در آن سنگ نرم باشد... و سبب تسمیه ٔ آن به این نام آن است که هر رودبار در آن به بازی پرداخته ، یعنی جریان یافته و منسوب بدان لعبانی است ، چون : صنعاء و صنعانی . (از معجم البلدان ).
لعبت باختنلغتنامه دهخدالعبت باختن . [ ل ُ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) عروسک بازی کردن : در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم بوکه صاحب نظری نام تماشا ببرد.حافظ.
لعب معکوسلغتنامه دهخدالعب معکوس . [ ل َ ب ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در حاشیه ٔ مثنوی چ علاءالدوله بمعنی بازیچه ٔ وارونه آورده . و شاید از اصطلاحات شطرنج باشد و شاید که مراد همان معنی لغوی دو کلمه باشد به صورت اضافه : لعب معکوس است و فرزین بند سخت حیله کم کن کا
حرف لعبلغتنامه دهخداحرف لعب . [ ح َ ف ِ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) و آن باز است که شمس قیس آنرا بدین نام نامیده گوید: حرف لعب چنانکه حقه باز و عمودباز و زنگ باز و جامه باز. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 169). رجوع به «باز» شود.
مذلعبلغتنامه دهخدامذلعب . [ م ُ ل َ ع ِب ب ] (ع ص ) رجل مذلعب ؛ مرد بر پهلو خفته . (منتهی الارب ). مضطجع. (متن اللغة) (اقرب الموارد).
متلعبلغتنامه دهخدامتلعب . [ م ُ ت َ ل َع ْ ع ِ ] (ع ص ) بسیار بازی کننده . (آنندراج ) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بسیار و بیرون از حد بازی کننده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تلعب شود.
مجلعبلغتنامه دهخدامجلعب . [ م ُ ل َ ع ِب ب ] (ع ص ) سیل که چیزهای بسیار آورده باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). توجبه ای که چیزهای بسیار آورد. (ناظم الاطباء). || چالاک شریر. (منتهی الارب ). مرد چالاک شریر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دراز خفته . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).