لعوقلغتنامه دهخدالعوق . [ ل َ ] (ع ص ، اِ) لیسیدنی . || داروی لیسیدنی . (منتهی الارب ). آنچه بلیسند از داروها. دارو که بلیسند. (مهذب الاسماء). هر چیز آبدار باقوام مثل فالوذج ها، یعنی حلواهای رقیق که به انگشت یا ملعقه کم کم بلیسند. ج ، لعوقات . کل ما یلعق من دواء او عسل او غیرهما. (از سرّ الاَ
لحوقلغتنامه دهخدالحوق . [ ل ُ ] (ع مص ) باریک میان گردیدن . (منتهی الارب ). باریک میان شدن . (تاج المصادر). || بهم شدن دو چیز. بهم شدن دو چیز یا بیشتر. (منتخب اللغات ). پیوستن چیزی به چیزی . به دنبال چیزی پیوستن . پیوستن . رسیدن . دررسیدن . (زوزنی ) (ترجمان القرآن جرجانی ). لزوم .
لهوقلغتنامه دهخدالهوق . [ ل َهَْ وَ ] (ع ص ) رجل ٌ لَهْوَق ٌ؛ مرد ناآزموده کار. || آنکه بگوید و نکند. مرد لافی نازنده به چیزی که ندارد. (منتهی الارب ).
لحوقفرهنگ فارسی معین(لُ) [ ع . ] (مص ل .) 1 - پیوستن چیزی به چیزی ، به هم رسیدن . 2 - باریک میان گردیدن .
لعوق خیارشنبرلغتنامه دهخدالعوق خیارشنبر. [ ل َ ق ِ شَم ْ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مغز فلوس در آب خیس کرده و صافی آن رابا روغن بادام و شکر طبرزد به آتش به قوام آورده .
لعوقاتلغتنامه دهخدالعوقات . [ ل َ ] (ع اِ) ج ِ لعوق . قرابادین . طعامهای تر چون حلواهای رقیق که کم کم به ملعقة و امثال آن لیسند.
لعوق خیارشنبرلغتنامه دهخدالعوق خیارشنبر. [ ل َ ق ِ شَم ْ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مغز فلوس در آب خیس کرده و صافی آن رابا روغن بادام و شکر طبرزد به آتش به قوام آورده .
لعوق الاسقیللغتنامه دهخدالعوق الاسقیل . [ ل َ قُل ْ اِ ] (ع اِ مرکب ) ینفع من الانتصاب و الربو و ضیق النفس و (صنعته )عصارة العنصل تعقد بالعسل . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ).
لعوق الزوفالغتنامه دهخدالعوق الزوفا. [ ل َ قُزْ زو ] (ع اِ مرکب ) ینفع من امراض الصدر کالنفث و الربو و السعال و امتلاء القصبةو البهر و البلغم اللزج (و صنعته ) زوفا یابس انیسون رازیانج برشاوشان اصل سوس من کل عشرة صمغ بطم لباب قرطم حلبة زبیب منزوع راتینج من کل سبعة تین ستة تربد بزر کتان من کل خمسة یطب
مطحثالغتنامه دهخدامطحثا. [ ](اِ) لعوق متحیثا گویند و آن لعوق لوز است ... (اختیارات بدیعی ). لوز است و لعوق لوز را به این اسم نامند . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
کند گرداندنلغتنامه دهخداکند گرداندن . [ ک ُ گ َ دَ ] (مص مرکب ) از اثر انداختن . کم اثر و ضعیف گردانیدن . اکلال . (منتهی الارب ) : و گاه باشد که با این همه لعوق چیزی که حس را کند گرداند و بی آگاهی افزاید... چون پوست خشخاش و تخم بنگ . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
پزانندهلغتنامه دهخداپزاننده . [ پ َ ن َ دَ / دِ ] (نف ) آنچه پزد.منضج : و ضمادها و طلیهاء پزاننده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چند که این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهاء پزاننده یاری باید داد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و داروهای پزاننده
قنسلغتنامه دهخداقنس . [ ق َ ن َ ] (ع اِ) قی اندک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). طُلَعاء که قی اندک است . (اقرب الموارد). || گیاهی است خوشبوی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نافع جمیع آلام و درد بارده و مالیخولیا و درد پشت و درد مفاصل و مصفی خون و رنگ و مفرح و مقوی دل و مقوی معد
لعوق حب القطنلغتنامه دهخدالعوق حب القطن . [ ل َ ق ُ ح َب ْ بِل ْ ق ُ ] (ع اِ مرکب ) من صناعة جالینوس جلیل القدر عظیم النفع یعید شهوة الباء بعد الیأس و یصفی الصوت و یفتح السدد و یذهب ضعف الکلی و المثانة و حرقة البول و الحصی و عسر النفس و الربو و شربته مثقالان و قوته تبقی ثلاث سنین (و صنعته )لب حب القط
لعوق خیارشنبرلغتنامه دهخدالعوق خیارشنبر. [ ل َ ق ِ شَم ْ ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مغز فلوس در آب خیس کرده و صافی آن رابا روغن بادام و شکر طبرزد به آتش به قوام آورده .
لعوق الاسقیللغتنامه دهخدالعوق الاسقیل . [ ل َ قُل ْ اِ ] (ع اِ مرکب ) ینفع من الانتصاب و الربو و ضیق النفس و (صنعته )عصارة العنصل تعقد بالعسل . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ).
لعوق الزوفالغتنامه دهخدالعوق الزوفا. [ ل َ قُزْ زو ] (ع اِ مرکب ) ینفع من امراض الصدر کالنفث و الربو و السعال و امتلاء القصبةو البهر و البلغم اللزج (و صنعته ) زوفا یابس انیسون رازیانج برشاوشان اصل سوس من کل عشرة صمغ بطم لباب قرطم حلبة زبیب منزوع راتینج من کل سبعة تین ستة تربد بزر کتان من کل خمسة یطب
لعوق الصنوبرلغتنامه دهخدالعوق الصنوبر. [ ل َ قُص ْ ص َ ن َ ب َ ] (ع اِ مرکب ) ینفع من شدة النفث و السعال و القی و الاورام و الخوانیق و البلغم اللزج و یقوی المعدة (و صنعته ) صمغ عربی کثیرالوز صنوبر بزر کتان مقلو أجزاء سواء تمر کربعها. رب سوس کسدسها یعجن بدهن اللوز و العسل ان کان بردا والا السکر و یست