لغزلغتنامه دهخدالغز. [ ل ُ غ َ ] (ع اِ) سوراخ کلاکموش و سوسمار و موش . لُغز. || چیستان . لُغُز. لُغْز. ج ، الغاز. (منتهی الارب ). ماکذا. دیسان . (لغت محلی شوشتر، ذیل دیسان ). چیست آن . سخنی باشد پوشیده . (اوبهی ). پَرد. (السامی ). بُرد. (سروری ). اُحجیه . بَرد. (برهان ). اُغلوطه . (سروری ذیل
لغزلغتنامه دهخدالغز. [ ل َ ] (اِمص ) صاحب آنندراج گوید: خزیدن باشد از جای خود، یعنی لغزیدن . و در فرهنگ اوبهی آمده : فروخزیدن بود از جای خود، گویند: پایش لغزید. اما لغز اسمی است که از آن مصدر لغزیدن و صیغه های دیگر ساخته اند و ترکیب هایی با کلمات دیگر نیز دارد، نظیر: پالغز و پای لغز به معنی
لغزلغتنامه دهخدالغز. [ ل ُ ] (ع اِ) لُغُز. لُغَز. (منتهی الارب ). چیستان . دیسان . (لغت محلی شوشتر ذیل دیسان ). ج ، الغاز. || سوراخ کلاکموش و سوسمار و موش . لَغْز. لُغَز. (منتهی الارب ).
یلغزلغتنامه دهخدایلغز. [ ی َ غ ُ ] (ترکی ، ص ) تنها. (ناظم الاطباء). صورتی از یلغوز (یا یالغوز) ترکی . || (اِ) اسب . (ناظم الاطباء) : چنان آش زیره ز کرمان براندکز او یلغز کوفته بازماند.بسحاق اطعمه .
لُغُزگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی کُرکُری خواندن ، هارت و پوت ، ادعا کردن توخالی و بی پایه و عمل
لغز خواندنلغتنامه دهخدالغز خواندن . [ ل ُ غ َ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) لُغاز خواندن . عیب کردن از روی عناد و حسد و پرادعائی . در تداول عوام ، عیب گفتن چیزی یا کسی را.
لغزانلغتنامه دهخدالغزان . [ ل َ ] (نف ) لخشان . لغزنده . لیز. در حال لغزیدن . اَملس . نسو. نسود. عَثور. لزج . لَجز. قرقر. زُهلول . (منتهی الارب ) : آب کندی دور و بس تاریک جای لغزلغزان چون در او بنهند پای . رودکی .سرش همچو سر ماهی اس
لغزانیدنلغتنامه دهخدالغزانیدن . [ ل َ دَ ] (مص ) لخشانیدن . ازلال . (مجمل اللغة). ازلاق . (منتهی الارب ). استزلال . (زوزنی ). و رجوع به فرولغزانیدن شود : آفریدگار تبارک و تعالی رطوبتی لزج آفریده است اندرون روده ها و بر سطح روده اندوده تا درشتی ثقل و تیزی اخلاط را که بر وی
الغوزةلغتنامه دهخداالغوزة. [ اُ زَ ] (ع اِ) چیستان . (منتهی الارب ). بمعنی لُغَز. (اقرب الموارد). لُغز. لُغُز. لَغَز. لُغَیزاء. لُغَّیزاء. (اقرب الموارد).
لغز خواندنلغتنامه دهخدالغز خواندن . [ ل ُ غ َ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) لُغاز خواندن . عیب کردن از روی عناد و حسد و پرادعائی . در تداول عوام ، عیب گفتن چیزی یا کسی را.
لغز فروختنلغتنامه دهخدالغز فروختن . [ ل ُ غ َ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) لغاز خواندن . لغازخوانی کردن : مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد. حافظ.گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش آه از این لطف به انواع عتاب آلو
لغزانلغتنامه دهخدالغزان . [ ل َ ] (نف ) لخشان . لغزنده . لیز. در حال لغزیدن . اَملس . نسو. نسود. عَثور. لزج . لَجز. قرقر. زُهلول . (منتهی الارب ) : آب کندی دور و بس تاریک جای لغزلغزان چون در او بنهند پای . رودکی .سرش همچو سر ماهی اس
فلغزلغتنامه دهخدافلغز. [ ف َ ل َ ] (اِ) فلرز. فلرزنگ . دستار. دستمال . گرنک . بتوزه . بدرزه . لارزه . (یادداشت مؤلف ). خوردنی و طعامی که از مهمانی ها با خود برند. رجوع به فلرز و فلرزنگ شود.
یلغزلغتنامه دهخدایلغز. [ ی َ غ ُ ] (ترکی ، ص ) تنها. (ناظم الاطباء). صورتی از یلغوز (یا یالغوز) ترکی . || (اِ) اسب . (ناظم الاطباء) : چنان آش زیره ز کرمان براندکز او یلغز کوفته بازماند.بسحاق اطعمه .
ملغزلغتنامه دهخداملغز. [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) چیستان گو و سخن سربسته آورنده . (آنندراج ). آنکه چیستان گوید و سخن سربسته آرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).و رجوع به اِلغاز شود.
پالغزلغتنامه دهخداپالغز. [ ل َ ] (اِمرکب ) پای لغز. خطا و جرم و زَلّت . (برهان ). عثر.عثرت . || زمینی که پا در آن لغزد. (رشیدی ). جای لغزیدن پا. || خرابی . (غیاث اللغات ).
پای لغزلغتنامه دهخداپای لغز. [ ل َ ] (اِ مرکب ) عثرت . زلت . زلل . گناه . جرم . خطا. (برهان ) : شه از پند آن پیر پالوده مغزهراسان شد از کار آن پای لغز.نظامی .