لفچهلغتنامه دهخدالفچه . [ ل َ چ َ/ چ ِ ] (اِ) لفچ . (جهانگیری ). لب گنده : دو لفچه چو دو آستن مرد حجازی دو منخره دو تیره چه سیصد بازی . (منسوب به منوچهری ).دندان چو صدف کرده دهان معدن لؤلؤوز
لفچهفرهنگ فارسی عمید۱. لب ستبر.۲. گوشتهای اطراف پوزۀ گوسفند: ◻︎ بیاورد خوان زیرکِ هوشمند / بر او لفچههای سر گوسفند (نظامی۵: ۷۹۲).
لفحلغتنامه دهخدالفح . [ ل َ ] (ع مص ) به شمشیر زدن کسی را. (منتهی الارب ). ضربتی سبک زدن . (تاج المصادر). || سوختن . (زوزنی ) (ترجمان القرآن جرجانی ). سوختن آتش و گرما و سموم . لَفَحان . قال الاصمعی : ماکان من الریح لفح فهو حرّ و ماکان نفح فهو برد. (منتهی الارب ).
لفةلغتنامه دهخدالفة. [ ل َف ْ ف َ ] (ع اِ) آنچه قد کرباس بر آن پیچند. (مهذب الاسماء). آنکه فرت بر او پیچند. (جولاهگی ). ج ، لفّات . || سنبوسه . (دهار). || (ص ) باغچه ٔ درهم پیچیده درخت . لِفّة. (منتهی الارب ).
لفةلغتنامه دهخدالفة. [ ل ِف ْ ف َ ] (ع ص ) حدیقةٌ لفة؛ باغچه ٔ درهم پیچیده و انبوه درخت . لَفّة. || امراءة لفة؛ زن سبک و ملیح . (منتهی الارب ).
خاک خفتلغتنامه دهخداخاک خفت . [ خ ُ ] (ن مف مرکب ) خاکپوش و هر چیزی که در خاک بخوابانند چون گوشت بعضی از حیوانات که بوی ناخوش داشته باشد مثل ماهی و مانند آن . (از آنندراج ) : بفرمود تا مطبخی در نهفت نهد لفچه و آن را کند خاک خفت .نظامی (ازآنند