لقالغتنامه دهخدالقا. [ ل ِ ] (ع اِمص ، اِ) لِقاء. دیدار. در فارسی توسعاً روی و چهره : پاکیزه لقایش که ز بس حکمت و جودش الحکمة و الجود سری مفتخراً به . منوچهری .تو آسمانی و هنر تو عطارد است وآن بی قرین لقای تو چون ماه آسمان .<b
لقافرهنگ نامها(تلفظ: le‛qā) (عربی) (در قدیم) دیدار ، ملاقات ، چهره ، صورت ؛ (در تصوف) پیدا شدن استعدادی در دل سالک تا حق در آن ظاهر شود.
شبهدولفین بیبالۀ سفیدDelphinapterus leucasواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ شبهنهنگیان و راستۀ آببازسانان با سر کوچک و پیشانی مدور که فاقد بالۀ پشتی و پوزه است و از نهنگهای دنداندار به شمار میآید
لقائیلغتنامه دهخدالقائی . [ ل ِ ] (اِخ ) (مولانا...) از خوارزم است . رجوع به بقائی شود. (مجالس النفائس ص 117 ح ).
لقائیلغتنامه دهخدالقائی . [ ل ِ ] (اِخ ) (ملا...) از محفوظه ٔ سمرقند است . طبع نازک دارد. این مطلع از اوست :رخ نمودی و مرا بی سر و سامان کردی آفرین بادعجب کار نمایان کردی .(مجالس النفائس ص 146).
لقاءلغتنامه دهخدالقاء. [ ل ِ ] (ع مص ) دیدار کردن . (منتهی الارب ). لقاءة. لَِقایة. لِقی . لُقی . لِقیان یا لُقیان . لقیة. لُقیانة یا لِقیانة. لُقی ّ. لُقی ً. لقاة. (منتهی الارب ). دیدن . || ادراک . رسیدن . (زوزنی ) (ترجمان القرآن جرجانی ). || کارزار کردن . (زوزنی ). کارزار. (مهذب الاسماء). |
لقائیلغتنامه دهخدالقائی . [ ل ِ ] (اِخ ) (مولانا...) از خوارزم است . رجوع به بقائی شود. (مجالس النفائس ص 117 ح ).
مهرلقافرهنگ نامها(تلفظ: mehr laqā) معشوقی که چهرهاش مانند آفتاب درخشان باشد ،آفتاب لقا ؛ (به مجاز) زیبارو .
فرخ دیمفرهنگ فارسی عمیدفرخروی؛ زیبارو: ◻︎ کی بُوَد کی که بازبینم باز / آن همایونلقا و فرخدیم (مسعود سعد: ۵۰۴).
لقائیلغتنامه دهخدالقائی . [ ل ِ ] (اِخ ) (مولانا...) از خوارزم است . رجوع به بقائی شود. (مجالس النفائس ص 117 ح ).
لقاعلغتنامه دهخدالقاع . [ ل ُ ] (اِخ ) موضعی است . (او هو تصحیف و الصواب بالفاء). (منتهی الارب ). موضعی است به یمامة و آن باغ ونخلی است در شعر ابن ابی حازم . (از معجم البلدان ).
خجسته لقالغتنامه دهخداخجسته لقا. [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ل ِ ] (ص مرکب ) خجسته طلعت . خجسته رو. آن که طلعتش خجسته است . آنکه لقایش خجسته است : مهرگانش خجسته باد چنان کو خجسته پی و خجسته لقاست . فرخی .و در م
خورشیدلقالغتنامه دهخداخورشیدلقا. [ خوَرْ / خُرْ ل ِ ] (ص مرکب ) خوب صورت . خورشیدچهره . خورشیدچهر. آفتاب منظر. خوبروی . جمیل .زیباروی . || (اِخ ) نام است مر زنان را.
خوش لقالغتنامه دهخداخوش لقا. [ خوَش ْ / خُش ْ ل ِ ] (ص مرکب ) خوش صورت . خوبروی . خوشگل . نیکودیدار : فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش کلام . سوزنی .با عقل پای کوب که پ
خلقالغتنامه دهخداخلقا. [ خ َ قَن ْ ] (ع ق ) از حیث خلق . از حیث آفرینش . (یادداشت بخط مؤلف ): کان اشبه الناس برسول اﷲ خلقا و خلقا و منطقاً.
خلقالغتنامه دهخداخلقا. [ خ ُ قَن ْ] (ع ق ) از حیث خلق . از حیث خو. (یادداشت بخط مؤلف ): کان اشبه الناس برسول اﷲ خلقا و خلقا و منطقاً.