لمازلغتنامه دهخدالماز. [ ل َم ْ ما ] (ع ص ) همّاز. نمّام . عیب کننده . (منتخب اللغات ). بدگوی . (مهذب الاسماء). || به چشم اشارت کننده . (منتخب اللغات ).
جَست تابستانهLammas shoot, Lammas growth, late-season shoot, proleptic shootواژههای مصوب فرهنگستانرشد نابهنجار جوانۀ خفته در آخر فصل براثر رطوبت بیشازحد متـ . جَست ثانویه secondary shoot
لماظلغتنامه دهخدالماظ. [ ل َ ] (ع اِ) چیزی اندک . یقال : ما له لماظٌ؛ ای شی ٔ یذوقه و شربه لماظاً؛ ای اندک اندک به نوک زبان چشید آنرا. (منتهی الارب ). یقال : ماذاق لماجاً و لا لماظاً و لا لماقاً و لا لماکاً؛ ای طعاماً. (مهذب الاسماء). لماج . لماق . لماک .
لماجلغتنامه دهخدالماج . [ ل َ ] (ع اِ) کمتر چیزی که بخورند، یقال : ماذقت سماجاً و لا لماجا؛ ای شیئاً. (منتهی الارب ). چیزی اندک که خورده شود. (منتخب اللغات ). لماظ. لماق . لماک .
لماسلغتنامه دهخدالماس . [ ل َ ] (ع اِ) دردجای . یقال : کواه لَماس ِ؛ ای موضع دائه . (منتهی الارب ). || حاجت . (منتخب اللغات ).
یلماسلغتنامه دهخدایلماس . [ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ ملکشاهی در پشتکوه . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 68).
لمازیدنلغتنامه دهخدالمازیدن . [ ل َ دَ ] (مص ) در لغت نامه ٔ اسدی ذیل «ملماز» این بیت آمده است : دلبرا زو کی مجال حاسدغماز تورنگ من با تونگیرد بیش از این ملماز تو. رودکی .رجوع به کلمه ٔ ملماز در لغت نامه ٔ اسدی و ملماس در این لغت نامه
همازلغتنامه دهخداهماز. [ هََ م ْ ما ] (ع ص ) عیب کننده . || سخن چین . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). لماز. غماز. (یادداشت مؤلف ).
نماملغتنامه دهخدانمام . [ ن َم ْ ما ] (ع ص ) سخن چین . (منتهی الارب )(آنندراج ) (دهار) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). غماز. (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). کسی که آنچه از دیگران درباره ٔ شخصی بشنود به گوش او برساند. (فرهنگ فارسی معین ). بائع. ساعی . واشی . مؤاثی . نَمّاس . نَمّ
بدگویلغتنامه دهخدابدگوی . [ ب َ ] (نف مرکب ) بدگو. عیب گو. مفتری . آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). هُمَزة. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ) . لماز. هماز. نمام . (یادداشت مؤلف ) : نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه . <p c
لمازیدنلغتنامه دهخدالمازیدن . [ ل َ دَ ] (مص ) در لغت نامه ٔ اسدی ذیل «ملماز» این بیت آمده است : دلبرا زو کی مجال حاسدغماز تورنگ من با تونگیرد بیش از این ملماز تو. رودکی .رجوع به کلمه ٔ ملماز در لغت نامه ٔ اسدی و ملماس در این لغت نامه
ملمازلغتنامه دهخداملماز. [ م َ ] (اِ) گونه ٔ رنگرزان بود که جامه بدان رنگ کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 188). گونه ٔ رنگرزان بود که جامه بدان زرد کنند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). رنگی و گونه ای باشد که رنگرزان جامه بدان رنگ کنند و آن را مَلمیز نیز گویند. (