لوخلغتنامه دهخدالوخ . (اِ) بَردی . پیزر. دُوخ . حفا. پاپیروس (لاتینی ). پاپورس (یونانی ). لغت محلی گناباد و به معنی دوخ است که به عربی اَسَل و لَمض و غَریف گویند. گیاهی است که بر کناره ٔ آبها روید و بوریا از آن بافند. (غیاث ). گیاهی است که در آب روید و از آن حصیر بافند و در خراسان بدان خربزه
لوخلغتنامه دهخدالوخ . [ ل ُوْ وَ ] (اِخ ) نام قریه ای به اهواز یا آن مصحف توّج است که شهری است نزدیک شیراز. یاقوت گوید: قرأت فی کتاب اءَخبار زُفربن الحار تصنیف المدائنی اءَبی الحسن بخط اءَبی سعید الحسن بن الحسین السکری ... قال اءَبوالحسن و قوم یزعمون اءَن زفربن الحارث وُلد بلوّخ و یقال اًن
لوخفرهنگ فارسی عمیدنوعی نی با گلهای پرزدار که در آب میروید که در ساختن حصیر، پردههای حصیری، و کارهای ساختمانی به کار میرود؛ لوئی.
لوخ چراغوکیلغتنامه دهخدالوخ چراغوکی . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند، واقع در 38هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه و معتدل . دارای 5 تن سکنه .آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و راه آن
گلوخیلغتنامه دهخداگلوخی . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل واقع در 3000گزی شمال خاور بنجار، کنار راه مالرو جلال آباد به زابل . هوای آن گرم و معتدل و دارای 554 تن سکنه است . آب آن از رودخانه ٔ هیرمند و محصول آن
لوخیلغتنامه دهخدالوخی . (اِخ )دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقعدر 23هزارگزی جنوب فریمان و هشت هزارگزی خاوری راه مالرو عمومی فریمان به پاقلعه . کوهستانی و معتدل . دارای 93 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غ
لوخنلغتنامه دهخدالوخن . [ خ َ ] (اِ) ماه که به عربی قمر خوانند. (برهان ). مانگ : چندانکه خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدیدهامیدان که دور لوخن است بهر چه مینالی ایا؟مولوی .
لوخیلغتنامه دهخدالوخی . (اِخ )دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقعدر 23هزارگزی جنوب فریمان و هشت هزارگزی خاوری راه مالرو عمومی فریمان به پاقلعه . کوهستانی و معتدل . دارای 93 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غ
لوخینلغتنامه دهخدالوخین . (معرب ، ص ، اِ) کلمة یونانیة بمعنی المراءة النفساء. (از ابن البیطار). زن ِ زچه . (منتهی الارب ).
لوخ چراغوکیلغتنامه دهخدالوخ چراغوکی . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند، واقع در 38هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه و معتدل . دارای 5 تن سکنه .آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و راه آن
لوخنلغتنامه دهخدالوخن . [ خ َ ] (اِ) ماه که به عربی قمر خوانند. (برهان ). مانگ : چندانکه خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدیدهامیدان که دور لوخن است بهر چه مینالی ایا؟مولوی .
لوخیلغتنامه دهخدالوخی . (اِخ )دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقعدر 23هزارگزی جنوب فریمان و هشت هزارگزی خاوری راه مالرو عمومی فریمان به پاقلعه . کوهستانی و معتدل . دارای 93 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غ
لوخینلغتنامه دهخدالوخین . (معرب ، ص ، اِ) کلمة یونانیة بمعنی المراءة النفساء. (از ابن البیطار). زن ِ زچه . (منتهی الارب ).
دلوخلغتنامه دهخدادلوخ . [ دَ ] (ع ص ) خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شتر فربه . (منتهی الارب ). سمین و فربه . (از اقرب الموارد). ج ، دُلَّخ ، دَوالخ . (منتهی الارب ).
کلوخلغتنامه دهخداکلوخ . [ ک ُ ] (اِ) گل خشک شده . (از برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مدر. مدرة. (منتهی الارب ). پاره ای گل خشک شده به صورت سنگ . پاره های گل خشک شده به درشتی مشتی و بزرگتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آستین بگرفتمش گفتم
زلوخلغتنامه دهخدازلوخ . [ زَ ] (ع ص ) بئر زلوخ ؛ چاه که بر آن هر که رود پایش بلغزد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || ناقة زلوخ ؛ ماده شتر تندرو. (از اقرب الموارد). رجوع به زلوج شود.
سملوخلغتنامه دهخداسملوخ . [ س ُ ] (ع اِ) ریم گوش . || آنچه از شاخهای گیاه نصی برآورده شود. (منتهی الارب ).
دیوکلوخلغتنامه دهخدادیوکلوخ . [ وْ ک ُ ] (اِ مرکب ) کلوخهای بزرگ را گویند که در وقت شیار کردن از زمین برخیزد و بر اطراف ریزد. (برهان ) (آنندراج ). کلوخهای گنده ٔ بزرگ را گویند که از زمین شیار کرده باشند و از آن دشوار گذر توان نمود. (جهانگیری ).