لوچلغتنامه دهخدالوچ . (اِخ ) (چم ...) چشمه و مزرعه ای است در شمال آران متعلق به خزل و جزو خالصه است ، دراین چشمه ماهی هست . آب چشمه داخل آب ماران شده در دو آب خزل داخل رودخانه ٔ گاماسب میشود. صحرای آران ماران علفزار و مرتع خوبی است و در آن شلتوک به عمل می آید. از نهاوند به چم لوچ هفت فرسنگ م
لوچلغتنامه دهخدالوچ . (اِخ ) نام ولایتی از ایران زمین . نام سرزمینی : سراسر به شمشیر بگذاشتندستم کردن لوچ برداشتند. فردوسی .و رجوع به فهرست ولف شود.
لوچلغتنامه دهخدالوچ . (ص ) چپ . احول . دوبین . چشم گشته . کژچشم . کول . (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ). لوج . کلیک . (لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ). کاج . کاژ. ناراست بین . کلک . کژ. باحِوَل . احول چشم و معیوب . (اوبهی ). دوبیننده . کلاژ. کلاژه . این کلمه با کلمه ٔ فرانسه ٔ لوش از یک اصل است
لوچفرهنگ فارسی عمیدکسی که چشمش پیچیده باشد؛ چپچشم؛ چشمگشته؛ کجچشم؛ احول؛ کلاج: ◻︎ خویشتن را بزرگ پنداری / راست گفتند یک دو بیند لوچ (سعدی: ۱۷۸).
لوـ لوlo-lo, lift-on lift-offواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارگیری و تخلیه، بهویژه در کشتیهای بارگُنجی، که در آن از جرثقیل برای جابهجایی بار استفاده میشود
گدازۀ قطعهسنگیblock lava, blocky lava, aa lavaواژههای مصوب فرهنگستانگدازهای که سطح آن از قطعات زاویهدار تشکیل شده است
چلوچلغتنامه دهخداچلوچ . [ چ َ / چ ُ ] (اِ) افزاری باشد که آسیابانان سنگ آسیا را بدان تیز کنند. (برهان ) (آنندراج ). دست افزاری که سنگ آسیا را بدان تیز کنند. (ناظم الاطباء). چاکوچ و چکوچ . افزاری سرتیز و دسته دار که آسیابانان برای تیز کردن سنگ آسیا بکاربرند. و
لوچانیدنیلغتنامه دهخدالوچانیدنی . [ دَ ] (ص لیاقت ) درخور لوچاندن . سزاوار لوچانیدن . که لوچانیدن را سزد.
لوچالغتنامه دهخدالوچا. (اِخ ) دهی کوچکی است از دهستان دردیمه سورتیجی بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری ، واقع در 45هزارگزی شمال باختری کیاسر. دارای 20 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
لوچانیدنیلغتنامه دهخدالوچانیدنی . [ دَ ] (ص لیاقت ) درخور لوچاندن . سزاوار لوچانیدن . که لوچانیدن را سزد.
لوچالغتنامه دهخدالوچا. (اِخ ) دهی کوچکی است از دهستان دردیمه سورتیجی بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری ، واقع در 45هزارگزی شمال باختری کیاسر. دارای 20 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
دست ملوچلغتنامه دهخدادست ملوچ .[ دَ م ُ ] (ص مرکب ) (از: دست + ملوچ ، به معنی آلوده و ملوث ). دست خورده . دست فرسوده . ملموس به دست . به دست ملوث کرده شده . (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
چلوچلغتنامه دهخداچلوچ . [ چ َ / چ ُ ] (اِ) افزاری باشد که آسیابانان سنگ آسیا را بدان تیز کنند. (برهان ) (آنندراج ). دست افزاری که سنگ آسیا را بدان تیز کنند. (ناظم الاطباء). چاکوچ و چکوچ . افزاری سرتیز و دسته دار که آسیابانان برای تیز کردن سنگ آسیا بکاربرند. و
چم لوچلغتنامه دهخداچم لوچ . [ چ َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: نام چشمه و مزرعه ای است متعلق به خزل و جزء خالصه که در شمال آران و در هفت فرسنگی مغرب شهر نهاوند واقع است . در آب این چشمه ماهی وجود دارد و آب چشمه داخل آب ماران شده در دوآب خزل وارد رودخانه ٔ گاماسب میشود. صحرای آران علف زار
دیوکلوچلغتنامه دهخدادیوکلوچ . [ وْ ک ُ ] (اِ مرکب ) طفل مصروع و کودک جن گرفته . (برهان ) (آنندراج ). کودک جن گرفته . (جهانگیری ).