لکالغتنامه دهخدالکا. [ ل َ ] (اِ) رنگ لاک و آن رنگی باشد سرخ که در هندوستان سازند و با ثفل آن کارد و شمشیر را در دسته محکم کنند. (برهان ). لاک . (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ). لک : نار چون در حقه ٔ زرین نگینهای عقیق سیب چون بر مهره ٔ سیمین نشانهای لکا.<br
لکالغتنامه دهخدالکا. [ ل َ] (اِ) لخا. کفش . لالکا. پای افزار. لخه : کبک چون طالب علم است و در این نیست شکی ساخته پایکها را ز لکا موزگکی . منوچهری .حب علی ز رضوان بر سر نهدت تاج از پایها برون کندت مالکی لکا. <p class="autho
لکافرهنگ فارسی عمید۱. لاک.۲. رنگ سرخ.۳. (زیستشناسی) گل سرخ: ◻︎ در کنارش نه آن زمان کاکا / تا شود سرخ چهرهاش چو لکا (سنائی۱: ۱۴۸).
شبهدولفین بیبالۀ سفیدDelphinapterus leucasواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ شبهنهنگیان و راستۀ آببازسانان با سر کوچک و پیشانی مدور که فاقد بالۀ پشتی و پوزه است و از نهنگهای دنداندار به شمار میآید
لقائیلغتنامه دهخدالقائی . [ ل ِ ] (اِخ ) (مولانا...) از خوارزم است . رجوع به بقائی شود. (مجالس النفائس ص 117 ح ).
لقائیلغتنامه دهخدالقائی . [ ل ِ ] (اِخ ) (ملا...) از محفوظه ٔ سمرقند است . طبع نازک دارد. این مطلع از اوست :رخ نمودی و مرا بی سر و سامان کردی آفرین بادعجب کار نمایان کردی .(مجالس النفائس ص 146).
لقاءلغتنامه دهخدالقاء. [ ل ِ ] (ع مص ) دیدار کردن . (منتهی الارب ). لقاءة. لَِقایة. لِقی . لُقی . لِقیان یا لُقیان . لقیة. لُقیانة یا لِقیانة. لُقی ّ. لُقی ً. لقاة. (منتهی الارب ). دیدن . || ادراک . رسیدن . (زوزنی ) (ترجمان القرآن جرجانی ). || کارزار کردن . (زوزنی ). کارزار. (مهذب الاسماء). |
لقالغتنامه دهخدالقا. [ ل ِ ] (ع اِمص ، اِ) لِقاء. دیدار. در فارسی توسعاً روی و چهره : پاکیزه لقایش که ز بس حکمت و جودش الحکمة و الجود سری مفتخراً به . منوچهری .تو آسمانی و هنر تو عطارد است وآن بی قرین لقای تو چون ماه آسمان .<b
لکاعلغتنامه دهخدالکاع . [ ل َ ] (ع ص ) تأنیث لکع. (منتهی الارب ). زن فرومایه . (دهار). || (نعت از لکع) بنده ٔ نفس . لئیم . خوار.
لکاکلغتنامه دهخدالکاک . [ ل ِ] (ع اِ) انبوهی . || (ص ) شتر ماده ٔ سخت گوشت . ج ، لک ، لِکاک (علی لفظ الواحد). (منتهی الارب ).
لکاشلغتنامه دهخدالکاش . [ ل ِ ] (اِ) به معنی راه . راهی که در زمستان پر گل و لای باشد. (از مجعولات شعوری ).
موزگکلغتنامه دهخداموزگک . [ زَ / زِ گ َ ](اِ مصغر) موزه ٔ خرد. (یادداشت مؤلف ) : کبک چون طالب علمی است در این نیست شکی مسأله خواند تا بگذرد از شب سه یکی ساخته پایکها را ز لکا موزگکی . منوچهری .<br
بن لاکلغتنامه دهخدابن لاک . [ ب ُ ] (اِ مرکب )لک ، بن لاک باشد و لکا باز پس مانده بود و در دسته های کارد بکار رود. لک که دسته های کارد بدان سخت کنند. (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 283). رجوع به دوزه شود.
گاگالغتنامه دهخداگاگا. (اِ) نقل و نبات و میوه های خشک . (برهان ) . آجیل ، قاقا (در زبان اطفال ). قاقالی لی (در زبان اطفال ) : در کنارش نه آن زمان گاگاتا شود سرخ چهره اش چو لکا.سنائی غزنوی (رشیدی ، از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
لکاعلغتنامه دهخدالکاع . [ ل َ ] (ع ص ) تأنیث لکع. (منتهی الارب ). زن فرومایه . (دهار). || (نعت از لکع) بنده ٔ نفس . لئیم . خوار.
لکاکلغتنامه دهخدالکاک . [ ل ِ] (ع اِ) انبوهی . || (ص ) شتر ماده ٔ سخت گوشت . ج ، لک ، لِکاک (علی لفظ الواحد). (منتهی الارب ).
لکاشلغتنامه دهخدالکاش . [ ل ِ ] (اِ) به معنی راه . راهی که در زمستان پر گل و لای باشد. (از مجعولات شعوری ).
دوپلکالغتنامه دهخدادوپلکا. [ دُ پ َ ] (اِ) قسمی از کبوتر. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || نوعی سنگ که از آن انگشتری سازند. (آنندراج ).
رنگ لکالغتنامه دهخدارنگ لکا. [ رَ ل ُ ] (اِ مرکب ) رنگ لاک باشد و بدان چیزها رنگ کنند. (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به لکا و لاک شود.
شالکالغتنامه دهخداشالکا. (اِخ ) دهی از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 48 تن سکنه ، آب آن از چشمه . محصول آن غلات ، توتون و مواد جنگلی است . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" di
شلکالغتنامه دهخداشلکا. [ ش َ ] (اِ) بمعنی شلک است که زالو باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). رجوع به زلو، زالو و شلک شود.
شلکالغتنامه دهخداشلکا. [ ش ِ ] (اِ) گل سیاه تیره ٔ چسبنده . (آنندراج ) (برهان ). بمعنی شلک است . (فرهنگ جهانگیری ). ظاهراً این کلمه بدین صورت بمعنی شلک با الف اطلاق باشد و از شعر ذیل رودکی به اشتباه افتاده اند. (یادداشت مؤلف ) : چو پیش آرند کردارت به محشرفروما