لکللغتنامه دهخدالکل . [ ل ِ ک َ ] (اِ) میوه ای است که آن را امرود گویند و به عربی کمثری خوانند. (برهان ). گلابی .
لاکللغتنامه دهخدالاکل . [ لاک ْ ک ُ ](فرانسوی ، اِ) نام جسمی در شیرابه ٔ درخت لاک . (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 55).
لکلرلغتنامه دهخدالکلر. [ ل َ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه ، واقع در 36هزارگزی جنوب باختری مراغه و پنج هزارگزی باختر شوسه ٔ مراغه به میاندوآب . جلگه ، معتدل مالاریایی و دارای 1267 تن سکنه . شغل اها
لکلرکلغتنامه دهخدالکلرک . [ ل ُ ل ِ ] (اِخ ) مستشرق فرانسوی . او راست : ترجمه ٔ مفردات ابن البیطار و ترجمه ٔ عیون الانباء فی طبقات الاطباء ابن ابی اصیبعه با اضافاتی به نام تاریخ طب عرب .
لکلکلغتنامه دهخدالکلک . [ ل َ ل َ ] (اِ) لک لک . لقلق . ابوحدیج . قعقع. (منتهی الارب ). لقلاق . مرغی است حرام گوشت و از جمله ٔ طیور وحشی است . طائر آبی است .(غیاث ). زاغور. فالرغس . فالرغوس . بلارج . (برهان ). مرغی است مشهور که گردن و پای دراز دارد و مار شکار کند و چندان از هوا بر روی خار و س
لکلکلغتنامه دهخدالکلک . [ ل َ ل َ ] (اِ) سخنان هرزه و یاوه و مانند فریاد لکلک . (برهان ) (آنندراج ). لکلکه : بس کن ای لکلک بیهوده ز گفتار تهی تا سخنها همه از جان مطهر گویند.مولوی .
لکلکلغتنامه دهخدالکلک . [ ل ِ ل ِ ] (اِ) چوبکی باشد که بر دول آسیا به عنوانی نصب کنند که چون آسیا به گردش آید سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد. ناوچه که از آن گندم به آسیا ریزد خردخرد. لکلکه : چون لکلک است کلکت بر آ
لکلرلغتنامه دهخدالکلر. [ ل َ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه ، واقع در 36هزارگزی جنوب باختری مراغه و پنج هزارگزی باختر شوسه ٔ مراغه به میاندوآب . جلگه ، معتدل مالاریایی و دارای 1267 تن سکنه . شغل اها
لکلرکلغتنامه دهخدالکلرک . [ ل ُ ل ِ ] (اِخ ) مستشرق فرانسوی . او راست : ترجمه ٔ مفردات ابن البیطار و ترجمه ٔ عیون الانباء فی طبقات الاطباء ابن ابی اصیبعه با اضافاتی به نام تاریخ طب عرب .
لکلکلغتنامه دهخدالکلک . [ ل َ ل َ ] (اِ) لک لک . لقلق . ابوحدیج . قعقع. (منتهی الارب ). لقلاق . مرغی است حرام گوشت و از جمله ٔ طیور وحشی است . طائر آبی است .(غیاث ). زاغور. فالرغس . فالرغوس . بلارج . (برهان ). مرغی است مشهور که گردن و پای دراز دارد و مار شکار کند و چندان از هوا بر روی خار و س
لکلکلغتنامه دهخدالکلک . [ ل َ ل َ ] (اِ) سخنان هرزه و یاوه و مانند فریاد لکلک . (برهان ) (آنندراج ). لکلکه : بس کن ای لکلک بیهوده ز گفتار تهی تا سخنها همه از جان مطهر گویند.مولوی .
لکلکلغتنامه دهخدالکلک . [ ل ِ ل ِ ] (اِ) چوبکی باشد که بر دول آسیا به عنوانی نصب کنند که چون آسیا به گردش آید سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد. ناوچه که از آن گندم به آسیا ریزد خردخرد. لکلکه : چون لکلک است کلکت بر آ
کلکللغتنامه دهخداکلکل . [ ک َ ک َ ] (ع اِ) کلکال . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به کلکال شود.
ذوالکللغتنامه دهخداذوالکل . [ ذُل ْ ک ُل ْل ] (ع اِ مرکب ) (اصطلاح موسیقی ) دوره ٔ نغمات هشتگانه . گام .
کلکللغتنامه دهخداکلکل . [ ک َ ک َ ] (اِ) بمعنی هرزه گویی کردن و کاو کاو نمودن باشد. (برهان ) (از آنندراج ). هرزه گویی و سخن بی معنی و لاطائل . (ناظم الاطباء). هرزه گویی .کاوکاو. (فرهنگ فارسی معین ). اسم صوت گردکان خشک چون بهم ساید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : در سف
کلکللغتنامه دهخداکلکل . [ ک َ ک َ / ک ِ ک َ / ک ُ ک َ ] (اِ) نام دارویی است که آن رابه عربی مقل گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). به لغت اهل خراسان مقل است . (ترجمه ٔ صیدنه ).
کلکللغتنامه دهخداکلکل . [ ک ُک ُ ] (ع ص ) مرد سبک گوشت چابک یا پست بالای درشت اندام سخت گوشت . کُلاکِل نیز مانند آن و کُلکُلَة مونث آن است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).