لکنلغتنامه دهخدالکن . [ ل َ ک َ ] (ع مص ) لکنة. لکنونة. لکونة. درماندن به سخن . (منتهی الارب ). درماندگی به سخن . درماندگی به سخن و درمانده شدن در آن .
لکنلغتنامه دهخدالکن . [ لا ک ِ ] (ع حرف ربط) (مخفف لکن ّ و عرب به تخفیف هم استعمال کرده است ). امّا. ولی . لیک . ولیک . ولیکن . بیک . ولکن . پَن : چو مشک بویا لکنش نافه بوده ز غُژب چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ . عسجدی .هیچیک ا
لکنلغتنامه دهخدالکن . [ لا ک ِن ْ ن َ ] (ع حرف ربط) حرفی است که برای تدارک چیزی آرند. لکن . اما. لیکن . بیک . ولی . صاحب منتهی الارب آرد: حرف تنصب الاسم و ترفع الخبر و معناها الاستدراک و هو ان تثبت لما بعدها حکماً مخالفاً لحکم ما قبلها و لذلک لابد ان یتقدمها کلام متناقض لما بعدها نحو: ما هذا
لکندیکشنری عربی به فارسیولي , اما , ليکن , جز , مگر , باستثناي , فقط , نه تنها , بطور محض , بي , بدون
گلیکژنلغتنامه دهخداگلیکژن . [ گْلی / گ ِ ک ُ ژِ ] (فرانسوی ، اِ) که یا در سیتوپلاسم پراکنده اند و یا اینکه بشکل تکه های دراز و یا گویچه مانند جمع گشته اند معرف لوگول (یدی که در یدور پتاسیم حل گشته است ) آنرا به رنگ قهوه ای ملون میسازد. (جانورشناسی عمومی تألیف
لقنلغتنامه دهخدالقن . [ ل َ ] (ع اِمص ) تیزی دریافت و زودفهمی . لقنة. لقانة. لقانیة. (منتهی الارب ).
لقنلغتنامه دهخدالقن . [ ل َ ق َ ] (ع مص ) یاد گرفتن وفهمیدن سخن را. (منتهی الارب ). اخذَ العلم و فهمه . (تاج المصادر). دریافتن . فهمیدن . (منتخب اللغات ). فهم کردن . || تیزفهم گردیدن . (منتهی الارب ).
لکنهورلغتنامه دهخدالکنهور. [ ل َ ن َ ] (اِخ ) لکنهو. لکناو. لکناهو. نام شهری به هندوستان . رجوع به مدخل قبل شود.
لکنویلغتنامه دهخدالکنوی . [ ل َ ن َ ] (اِخ ) شیخ محمد عبدالباقی الانصاری اللکنوی . نزیل مدینه . او راست : المنح المدنیة فی مختارات الصوفیه . (معجم المطبوعات ج 2).
لکنةلغتنامه دهخدالکنة. [ ل ُ ن َ ] (ع اِمص ) لکنه . لکنت . و رجوع به لکنت شود : مگرلکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مُفحَم نکردی بیان .(بوستان ).
لکنهورلغتنامه دهخدالکنهور. [ ل َ ن َ ] (اِخ ) لکنهو. لکناو. لکناهو. نام شهری به هندوستان . رجوع به مدخل قبل شود.
لکنویلغتنامه دهخدالکنوی . [ ل َ ن َ ] (اِخ ) شیخ محمد عبدالباقی الانصاری اللکنوی . نزیل مدینه . او راست : المنح المدنیة فی مختارات الصوفیه . (معجم المطبوعات ج 2).
لکنةلغتنامه دهخدالکنة. [ ل ُ ن َ ] (ع اِمص ) لکنه . لکنت . و رجوع به لکنت شود : مگرلکنه ای بودش اندر زبان که تحقیق مُفحَم نکردی بیان .(بوستان ).
یلکنلغتنامه دهخدایلکن . [ ی َ ک َ ] (اِ) منجنیق و منجنیک و بلکن . (ناظم الاطباء). منجنیق . (صحاح الفرس ). منجنیق را گویند و آن چیزی است که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و خاک به جانب دشمن اندازند و به این معنی به جای حرف «ی »، بای ابجد نیز آمده است . (از برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به بلکن شو
یلکنلغتنامه دهخدایلکن . [ ی ِ ک َ ] (ترکی ، اِ مرکب ) (از: «یل »، باد + پسوند «کن ») بادبان . شراع . (یادداشت مؤلف ). رجوع به بادبان و شراع شود.
پلکنلغتنامه دهخداپلکن . [ پ ُ ل ُ ک َ ] (اِ) در لغت نامه ٔ اسدی چ طهران در کلمه ٔ بلکن با باء موحده ٔ عربی آمده است : بلکن منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن . و بیت ذیل را از ابوالمثل بخاری شاهد آورده است : سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن خسته است جان عاشق وز غم