لکینلغتنامه دهخدالکین . [ ل ُ ] (اِ) نمد باشدو آن را از پشم گوسفند مالند. (برهان ) : همی تا بود نزد اهل خردسقرلاط افزون بها از لکین بمان جاودان شادمان دوست کام خدایت حفیظ و نصیر و معین .پوربهای جامی (از جهانگیری ).
گلیکژنلغتنامه دهخداگلیکژن . [ گْلی / گ ِ ک ُ ژِ ] (فرانسوی ، اِ) که یا در سیتوپلاسم پراکنده اند و یا اینکه بشکل تکه های دراز و یا گویچه مانند جمع گشته اند معرف لوگول (یدی که در یدور پتاسیم حل گشته است ) آنرا به رنگ قهوه ای ملون میسازد. (جانورشناسی عمومی تألیف
لقنلغتنامه دهخدالقن . [ ل َ ] (ع اِمص ) تیزی دریافت و زودفهمی . لقنة. لقانة. لقانیة. (منتهی الارب ).
لقنلغتنامه دهخدالقن . [ ل َ ق َ ] (ع مص ) یاد گرفتن وفهمیدن سخن را. (منتهی الارب ). اخذَ العلم و فهمه . (تاج المصادر). دریافتن . فهمیدن . (منتخب اللغات ). فهم کردن . || تیزفهم گردیدن . (منتهی الارب ).
قلعة حمادلغتنامه دهخداقلعة حماد. [ ق َ ع َ ت ُ ح َم ْ ما ] (اِخ ) شهری است متوسط بین اکم و اقران . این شهر دارای قلعه ای بزرگ است بر قله ٔ کوهی و آن را تاقربوست نامند و آنگونه که درباره ٔ آن نقل میکنند این قلعه به قلعه ٔ انطاکیه شباهت دارد. این شهر پایتخت بنی حمادبن یوسف ملقب به لکین بن زیری بن من
پوربهای جامیلغتنامه دهخداپوربهای جامی . [ ب َی ِ ] (اِخ ) از شعرای معروف خراسان ، مردی مستعد و فاضل بود. آباء و اجداد او قضات ولایت جام بوده اند و اومردی خوش طبع بود، بدین پایه سر فرو نیاورد، و همواره با مستعدان نشستی و بیشتر اوقات ، در هرات روزگار گذرانیدی . وی شاگرد مولانا رکن الدین جنابذی است که ب
ابوقریشلغتنامه دهخداابوقریش . [ اَ ق ُ رَ ] (اِخ ) عیسی الصیدلانی . طبیب خاص مهدی خلیفه ٔ عباسی و حظیه ٔ او خیزران . او در اول به بغداد شغل صیدنه میورزید و علم او بطب ناچیز بود، لکین بصدفه و اتفاقی نیکو رتبه ٔ طبابت خاصه ٔ خلیفه یافت . و آن چنان بود که خیزران نالان شد و قاروره بکنیرکی داد تا به
مقیملغتنامه دهخدامقیم . [ م ُ ] (ع ص ) آن که در جایی آرام کند و دوام ورزد و آن را وطن کند و باشنده و متوطن و ساکن و قرارگرفته . (ناظم الاطباء). اقامت کننده . قاطن . ساکن . جای گرفته . جای گیر در جایی . ثاوی . مقابل مسافر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مرا بی روی تو
درلکینلغتنامه دهخدادرلکین . [ ] (اِخ ) دسته ای از اقوام ترک مغولی ، به این شرح که اقوامی از اتراک در زمان قدیم لقب ایشان مغول بوده و اقوام بسیار از آنان پدید آمده اند. این اقوام مغول دو قسمند، مغول درلکین و مغول نیرون . و مغول درلکین شعب و اقوامی باشند که از نسل بقیه ٔ قوم مغول نکوزوقیان که در
کلکینلغتنامه دهخداکلکین . [ ک ِ ] (ص نسبی ) منسوب به کِلک . ساخته از نای . نیی . نیین . (فرهنگ فارسی معین ). از کلک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان ، یک پاره ، چون درونه ٔ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر و پیکان بی استخوان . (نو
ملکینلغتنامه دهخداملکین . [ م َ ل َ ک َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ ملک . دوملک : ملکین مقربین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هلکینلغتنامه دهخداهلکین . [ هََ ل َ ] (ع ص ) زمین خشکسال و قحطرسیده اگرچه در آن آب باشد. (منتهی الارب ). هلکون . (از اقرب الموارد). رجوع به هلکون شود.
بلکینلغتنامه دهخدابلکین . [ ب ُ ل ُک ْ کی ] (اِخ ) ابن بادیس بن حیوس بن ماکسن بن زیری بن مناد، والی مالقة در زمان حیات پدرش . او بسال 456 هَ . ق . درگذشته است . (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 52 از ا