لگلغتنامه دهخدالگ . [ ل َ ] (اِ) رنج . محنت . الم . کتک و شلاق و بند و زندان . (برهان ) : با نظم و نثر خاطر خاقانی طبع کشاجم از در لگ باشدبا سنبلی که آهوی چین خایدعطر پلنگ مشک چه سگ باشد.خاقانی .
لوـ لوlo-lo, lift-on lift-offواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارگیری و تخلیه، بهویژه در کشتیهای بارگُنجی، که در آن از جرثقیل برای جابهجایی بار استفاده میشود
چلپ چلپلغتنامه دهخداچلپ چلپ . [ چ ِ ل َ / ل ِ چ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ صوت ) آواز راه رفتن در زمینی که آب کمی در آن باشد. (لغت محلی شوشتر،نسخه ٔ خطی ). صدایی که از شلوار و جامه ٔ تر هنگام راه رفتن یا دویدن برخیزد، یا آوایی که از راه
گیلی گیلیلغتنامه دهخداگیلی گیلی . (ص ) هرچیز گرد گردنده در زبان کودکان . (از یادداشت مؤلف ). قِلی قِلی : گیلی گیلی حوضک . دور و کنار سیزک ...
لپ لپلغتنامه دهخدالپ لپ . [ ل َ ل َ ] (اِ صوت ) صدا و آواز آش خوردن . || صدا و آواز آب خوردن سگ را گویند.(برهان ). || لف لف . رجوع به لف لف شود.
تابع لگاریتمیکوژ،تابع لگاریتمیمحدبlogarithmically convex functionواژههای مصوب فرهنگستانتابعی که لگارتیم آن تابعی کوژ/ محدب است
لگاملغتنامه دهخدالگام . [ ل ُ / ل ِ ] (اِ) لجام (به کسر اول معرب لگام است ). دهنه . دهانه لغام . عنان . جوالیقی گوید: اللجام ، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون بل هو معرّب و یقال انه بالفارسیة لغام . (المعرّب ص 300). صاحب
اسبفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت ، بدخش، مادیان، خنگ، مرکب، بارگی، خیل رخش اسب جوان، کره انواع اسب: جنگی، بارکش، خراس، اخته نژاد اسب: عرب، کرد، عرب کرد، ترکمن، عرب ترکمن، چناران، سیلمی، پونی، هانوورین، اولدنبرگر، پرشرون، تاروبرد، توروبرد، مجار، شتلاند، آنگلوعرب، کَسپینپونی، تازی بدن اسب: سر، گردن، یال، کمر، کپل، دم، د
واحد حجملغتنامه دهخداواحد حجم . [ ح ِ دِ ح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) واحدی که برای سنجش گنج یا حجم اجسام به کار میرود. واحد حجم در دستگاه .S.T.M و .S.<span cl
الک دولکلغتنامه دهخداالک دولک . [ اَ ل َ دُ ل َ ] (اِ مرکب ) یا الک دلک ، دو پاره چوب است که بدان بازی کنند یکی دراز و دیگری کوتاه . چوب دراز را دولک و کوتاه را الک نامند. (از فرهنگ جهانگیری ذیل چالیک ). بازی الک دولک بدین ترتیب است که طفلی چوبی قریب یک ذرع را که دولک نام دارد به الک میزند تا دور
لگاملغتنامه دهخدالگام . [ ل ُ / ل ِ ] (اِ) لجام (به کسر اول معرب لگام است ). دهنه . دهانه لغام . عنان . جوالیقی گوید: اللجام ، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون بل هو معرّب و یقال انه بالفارسیة لغام . (المعرّب ص 300). صاحب
لگد پرانیدنلغتنامه دهخدالگد پرانیدن . [ ل َ گ َ پ َ دَ] (مص مرکب ) لگد پراندن . رجوع به لگد پراندن شود.
لگدکوب کردنلغتنامه دهخدالگدکوب کردن . [ ل َ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پایمال کردن . پیخستن . پی سپر کردن . لگدمال کردن : مروت نباشد از آزادگان لگدکوب کردن بر افتادگان .امیرخسرو.
لگ بنلغتنامه دهخدالگ بن . [ ل َ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان لاهیجان بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، واقع در 24هزارگزی باختر شوسه ٔ مهاباد به سردشت . کوهستانی ،معتدل و دارای 291 تن سکنه که کردزبانند. آب آن از رودخانه ٔ آواجیر. محصول
دمبلگلغتنامه دهخدادمبلگ . [ دُ ب َ ل َ ] (پهلوی ، اِ) یکی از سازهای رایج در دربار خسرو پرویز که به صورت طبل کوچکی بوده است . (از ایران در زمان ساسانیان ص 506). صورت قدیمی دمبک . رجوع به دمبک و دنبک و تنبک شود.
شالگلغتنامه دهخداشالگ . [ ل َ ] (اِ) آن باشد که شخصی را در عوض دیگری بجهت طلبی که از دیگری دارد بگیرند. (برهان قاطع). رجوع به شالنگ و شاکمند شود. || برجستن و فروجستن شاطران و پیاده روان را نیز گویند. (برهان قاطع). شلنگ .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به شلنگ و شلنگ تخته شود. || گلیمی را نیز گف
فنومنولگلغتنامه دهخدافنومنولگ . [ ف ِ ن ُ م ِ ن ُ ل ُ ] (فرانسوی ، ص ) فیلسوفی که روش فنومنولوژی را به کار میبرد. (فرهنگ فارسی معین ).
کلگلغتنامه دهخداکلگ . [ ک َ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان کلیایی است که در بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 340 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).