لیثلغتنامه دهخدالیث . [ ل َ ] (اِخ ) ابن سعد، مکنی به ابی الحارث . از اصحاب مالک بن انس و از رواة او. او راست : کتاب التاریخ و کتاب مسائل فقه . وی از معاویةبن صالح و عبدالعزیزبن ابی سلمة و اباالنضر روایت کند. و به روزگار هارون الرشید درگذشته است . ابن جوزی در سیرة عمربن عبدالعزیز آرد: و عن ا
لیثلغتنامه دهخدالیث . [ ل َ ] (اِخ ) ابن علی بن اللیث الصفار. یکی از ملوک سلسله ٔ صفاریه در سیستان . وی پس از پسرعم خویش طاهربن محمد (296 هَ . ق .) به ولایت رسید و بلاد فارس را نیز ضمیمه ٔ ملک خویش گردانید و قصد ارجان کرد، اما مونس خادم مقتدرعباسی بر وی غلبه
لیثلغتنامه دهخدالیث . [ ل َ ] (اِخ ) ابن ابی سلم . در اول خلافت ابودوانق درگذشت . (تاریخ گزیده ص 252).
لیثلغتنامه دهخدالیث . [ ل َ ] (اِخ ) هو احد ماقیل فی اسم ابی هند الداری . و تأتی ترجمته فی الکنی . (الاصابة ج 6 ص 11).
جایمان لَتیprovenience lotواژههای مصوب فرهنگستانکوچکترین واحد فضایی در تعیین جایمان و ثبت و ضبط دادههای دوبعدی برای یافتههای سطحی و سهبعدی برای یافتههای کاوش
لت لتلغتنامه دهخدالت لت . [ ل َ ل َ ] (ص مرکب ) لخت لخت . پاره پاره : جغد که با باز و با کلنگان پردبشکندش پر و مرز گردد لت لت . عسجدی . ... دارد چو... خواجه ش لت لت ریشی دارد چو ماله آلوده به بت .عماره
لیث الغتنامه دهخدالیث ا. [ ل َ ثُل ْ لاه ] (اِخ ) هو حمزةبن عبدالمطلب . وقع ذلک فی شعر ابی سفیان بن حریث کما سیأتی فی الکنی و المشهور انه اسداﷲ. (الاصابة ج 6 ص 10).
لیثرغسلغتنامه دهخدالیثرغس . [ ث َ غ ُ ] (معرب ، اِ) نسیان و فراموشی . (برهان ). لیثرغس سرسام سرد را گویند و این لفظ یونانی است و ترجمه ٔ او به تازی نسیان است و نسیان فرامشت کاری است و اهل یونان این علت را این نام از بهر آن کردند که نسیان از لوازم این علت است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). کلمه ٔ یونا
ابوالربیعلغتنامه دهخداابوالربیع. [ اَ بُرْ رَ ] (اِخ ) محمدبن لیث الخطیب ، کاتب یحیی بن خالد. رجوع به محمدبن لیث ... شود.
لیث المرادیلغتنامه دهخدالیث المرادی . [ ل َ ثُل ْ م ُ ] (اِخ ) رجوع به ابویحیی لیث المرادی شود. (فهرست ابن الندیم ).
لیث واسطیلغتنامه دهخدالیث واسطی . [ ل َ ث ِ س ِ ] (اِخ ) مکنی به ابوالمشرفی . تابعی است و از شریک روایت کند.
دلیثلغتنامه دهخدادلیث . [ دَ ] (ع مص ) نزدیک بهم نهادن گام خودرا در رفتار. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
متلیثلغتنامه دهخدامتلیث . [ م ُ ت َ ل َی ْ ی ِ ] (ع ص ) به شیر ماننده در هوا و حرص . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). مانا به شیر بیشه . || بی باک و دلیر. || موذی . (ناظم الاطباء).
قباب لیثلغتنامه دهخداقباب لیث . [ ق ِ ب ُ ل َ ] (اِخ ) دهی است در نزدیکی بعقوبا از نواحی بغداد و دانشمندانی بدان جا منسوبند. (معجم البلدان ).
آل لیثلغتنامه دهخداآل لیث . [ ل ِ ل َ ] (اِخ ) صفاریان . نام سلسله ای از ملوک ایران . یعقوب بن لیث صفار مؤسس این دودمان در سال 224هَ .ق . سردار سپاه حاکم سیستان بود و در همان سال هرات را مسخر کرده و فارس و کرسی آن شیراز را نیز متصرف شد و بمرور بلخ و تخارستان ر