لیرلغتنامه دهخدالیر. (اِ) آب غلیظی باشد که از دهان و گوشه های لب فروریزد و بیرون آید. (برهان ) : کوری که بود کثافتش صد مسلخ پیداست کمند (؟) لیرش از یک فرسخ .ملا طارمی .
لیرلغتنامه دهخدالیر. (اِ) مسکوکی در ایتالی . الفرنک الایطالی وهو اللیرة ایضاً. انما استعمل بعض کتاب العصر اللیر لکی لاتلتبس باللیرة التی اغلبها یکون ذهباً و اللیر فضة و کانت اللیرة تساوی فی اول الامر عشرین لیراً و اللیر عشرین قرشاً رائجاً. (النقود العربیة ص 229</sp
لیرلغتنامه دهخدالیر. (اِخ ) دهی از دهستان دهدز بخش دهدز شهرستان اهواز واقع در 18000گزی خاوری دهدز. کوهستانی و گرمسیر. دارای 60 تن سکنه . آب آن از کارون و چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهن
لیرلغتنامه دهخدالیر. (اِخ ) دهی از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهگیلویه ٔ شهرستان بهبهان ، واقع در 9000گزی جنوب خاوری لنده مرکز دهستان و 54000گزی شمال شوسه ٔ بهبهان به آغاجاری . کوهستانی ، گرمسیر و مالاریائی . دارای <span class=
لور و لرلغتنامه دهخدالور و لر. [ رُ ل َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) زمین سیلاب کنده در گذر سیل : گر سبکباری مترس از راه ناهموار از آنک بهترین میدان تک خرگوش را لور و لر است . امیرخسرو.رجوع به لر و لور شود.
لرلغتنامه دهخدالر. [ ل ُ ] (اِخ ) (ایل ...) نام قبیله ای از ایرانیان . طایفه ای از ایرانیان چادرنشین . طایفه ای از صحرانشینان و مردم قهستان . (برهان ). نام طایفه ای است از مردم صحرانشین . (جهانگیری ). لر و یا لور نام عشیرتی است بزرگ از عشایر کرد. رجوع به لرستان شود. (قاموس الاعلام ترکی ). گ
چلرلغتنامه دهخداچلر. [ چ ِ ل َ ] (اِ) قسمی درخت . نامی است که در نوز مازندران به «الاش » و «راش » دهند. نامی که در «نور» به «فاگوس سیلواتیکا» دهند. نبع. درختی است که چوب آن برای ساخت پارو و دسته ٔ بیل یا برای سوخت استعمال می شود و در جنگلهای ایران از آن موجود است و برای کاغذسازی نیز مفید می
گلیگرلغتنامه دهخداگلیگر. [ گ ِ گ َ ] (ص مرکب ) (از: گل (بکسر اول ) + ی [ واسطه ] + گر، پسوند شغل ). (فرهنگ رشیدی ) (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گلگارو بنا. (برهان ). گلکار. (فرهنگ رشیدی ) : زمانه هست به دولتسرای تو معمارچو آفتاب و مهش صد گلیگر و مزدور. <
گیچلرلغتنامه دهخداگیچلر. [ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نازلو بخش ارومیه . واقع در 18500گزی شمال خاوری ارومیه و 2500گزی خاور شوسه ٔ ارومیه به سلماس . محلی جلگه و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 365</span
لیراویلغتنامه دهخدالیراوی . (اِخ ) رجوع به دیلم شود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). || شعبه ٔ دوم از ایل جاکی (از طوایف کوه گیلویه ٔ فارس ). (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و 89). طایفه ٔ جاکی ی
لیرتلغتنامه دهخدالیرت . [ رَ / رْ ] (اِ) کلاه آهنی باشد که در روز جنگ سپاهیان بر سر نهند و آن را ترک و خود خوانند. (جهانگیری ). خود آهنی را گویند که در روزهای جنگ بر سر گذارند و به ترکی دولغه گویندش و عربان مغفر خوانند. (برهان ). مغفر. خود. || در لسان شعرا، ب
لیرترکلغتنامه دهخدالیرترک .[ ت َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهگیلویه ٔ شهرستان بهبهان واقع در 47000گزی شمال خاوری بهبهان و 25000گزی شمال شوسه ٔ آرو به بهبهان . کوهستانی ، معتدل و مالاریائی . دارای <span class
لیردلغتنامه دهخدالیرد. (اِ) غراره باشد و آن نوعی از سلاح است که در روز جنگ پوشند. (برهان ). غراره . (المعجم ). لیرت . و رجوع به لیرت شود.
لیراویلغتنامه دهخدالیراوی . (اِخ ) رجوع به دیلم شود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). || شعبه ٔ دوم از ایل جاکی (از طوایف کوه گیلویه ٔ فارس ). (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و 89). طایفه ٔ جاکی ی
لیرتلغتنامه دهخدالیرت . [ رَ / رْ ] (اِ) کلاه آهنی باشد که در روز جنگ سپاهیان بر سر نهند و آن را ترک و خود خوانند. (جهانگیری ). خود آهنی را گویند که در روزهای جنگ بر سر گذارند و به ترکی دولغه گویندش و عربان مغفر خوانند. (برهان ). مغفر. خود. || در لسان شعرا، ب
لیرترکلغتنامه دهخدالیرترک .[ ت َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهگیلویه ٔ شهرستان بهبهان واقع در 47000گزی شمال خاوری بهبهان و 25000گزی شمال شوسه ٔ آرو به بهبهان . کوهستانی ، معتدل و مالاریائی . دارای <span class
لیردلغتنامه دهخدالیرد. (اِ) غراره باشد و آن نوعی از سلاح است که در روز جنگ پوشند. (برهان ). غراره . (المعجم ). لیرت . و رجوع به لیرت شود.
دلیرلغتنامه دهخدادلیر. [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهستان ، بخش کلاردشت ، شهرستان نوشهر، با 850 تن سکنه . واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری مرزن آباد و 12 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ چالوس به
دلیرلغتنامه دهخدادلیر. [دِ ] (ص ) دلاور. شجاع . بهادر. (از ناظم الاطباء). بادل . پردل . دلدار. نیو. هزو. (برهان ). مقابل بددل . أحوَس . ألیَث . ألیَس . أهیَس . أیهَم . باسِل . (منتهی الارب ). بَطَل . (دهار). بَیهَس . (منتهی الارب ). جَری .(دهار). حَسَکة. مَسَکة. حُصاص . حُلابِس . خَوّات
چالیرلغتنامه دهخداچالیر. (اِ) گو عمیق مخوف . (آنندراج ). چاه . (ناظم الاطباء).- امثال : از چاه درآمدم و در چالیر بافتادم . (از آنندراج ).|| گودی کم عمق . (ناظم الاطباء).
شاتولاوالیرلغتنامه دهخداشاتولاوالیر. [ ت ُ ی ِ ] (اِخ ) مرکز کمون اندر - اِ - لوار ، از آروندیسمان تور . دارای 1200 تن جمعیت است . آبهای حاوی مواد آهنی و صنعت ورق آهن سازی آن معروف است .
شلیرلغتنامه دهخداشلیر. [ ش َ ] (اِ) شلیل و نوعی از شفتالو. (ناظم الاطباء). بمعنی شلیل است . (فرهنگ جهانگیری ). شبه شفتالو بعضی تمام سرخ و بعضی سفید و زرد. (فرهنگ اوبهی ). شفترنگ که شبیه شفتالو است . (از برهان ). فرسک . رنگینان .زلیق . تالانک . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شلیل شود.