لیسکلغتنامه دهخدالیسک . [ س َ ] (اِ) حلزون . قسمی حلزون . راب . شنج . خف الغراب . فرحولیا.(تذکره ٔ ضریر انطاکی ذیل کلمه ٔ حلزون ) : لیسک را بین ز بر لاله برگ یازان هر سو کشف آسا سراتنش ز بلور مُذاب و دو چشم هوری قلیائی دو گوهراشاخ دو افراشته بر سرش
لشک لشکلغتنامه دهخدالشک لشک . [ ل َ ل َ ] (ص مرکب ) پاره پاره . (آنندراج ) (جهانگیری ). لخت لخت . (آنندراج ). لشکه لشکه : پر شد چو آژیری کنارم دیده تا بارید اشک آژیر در ماهیتی یا خود جگر شد لشک لشک .اسدی (از جهانگیری ).
لسقلغتنامه دهخدالسق . [ ل َ س َ ] (ع مص ) برچسبیدن شش بر پهلو و تهیگاه از تشنگی . (منتهی الارب ). شش شتر به پهلو وادوسیدن از غایت تشنگی . (تاج المصادر). لصق . (منتهی الارب ).
لیسکیلغتنامه دهخدالیسکی . (اِخ ) دهی از دهستان عربخانه ٔ بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 75هزارگزی شمال باختری شوسف و 12هزارگزی جنوب جاده ٔ شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . کوهستانی و معتدل . دارای 99</
یسکلغتنامه دهخدایسک . [ ] (اِ) راب . حلزون . (یادداشت مؤلف ). صورت صحیح این کلمه لیسک است . (یادداشت لغتنامه ). رجوع به لیسک و حلزون شود.
خف الغرابلغتنامه دهخداخف الغراب . [ خ ُف ْ فُل ْ غ ُ ] (ع اِ مرکب ) حلزون . لیسک . شنج . راب . (یادداشت بخط مؤلف ).
حلزوندیکشنری عربی به فارسیحلزون , ليسک , نرم تن صدف دار , بشکل مارپيچ جلو رفتن , وقت تلف کردن , انسان يا حيوان تنبل وکندرو
لیسکیلغتنامه دهخدالیسکی . (اِخ ) دهی از دهستان عربخانه ٔ بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 75هزارگزی شمال باختری شوسف و 12هزارگزی جنوب جاده ٔ شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . کوهستانی و معتدل . دارای 99</
ادالیسکلغتنامه دهخداادالیسک . [ اُ ] (فرانسوی ، اِ) (از کلمه ٔ ترکی ادلیک ، مشتق از اُدَه ، اطاق و وثاق + لیک ، حرف نسبت ) کنیز و خدمتکار زنان سلطان عثمانی . || نامی که بغلط بزنان حرم سلطان داده اند. || انگر نقاش معروف دو پرده ٔ بسیار زیبا ساخته است : «ادالیسک غنوده » که در رم بسال <span class="