لیمولغتنامه دهخدالیمو. (اِخ ) نام کرسیی از آرندیسمان اود کنار اود به فرانسه . دارای 7797 تن سکنه و راه آهن .
لیمولغتنامه دهخدالیمو. (اِ) قسمی از مرکبات و آن دو گونه بود: ترش و شیرین . لیموی شیرین ، خاص ایران است و آن به درشتی نارنج و پرتقال است با پوست زرد روشن و صاف و بی دندانه . لیموی ترش ، قسمی از مرکبات و ترشابه هاست که در ولایت ساحلی بحر خزر و فارس و عمان روید و آنچه در فارس روید کوچکتر اما باع
لیموفرهنگ فارسی معین(اِ.) میوه ای است از جنس مرکبات ، پوستش نازک تر از پرتقال و دارای دو قسم ترش و شیرین می باشد. رنگ لیمو معمولاً زرد روشن است . ؛ ~عمانی لیمو ترش خشک شده که از آن به صورت چاشنی با غذا استفاده می کنند.
لمولغتنامه دهخدالمو. [ ل ِ م ُ ] (اِخ ) فردریک . حجار فرانسوی ، مولد لیون (1773-1827 م .). سازنده ٔ مجسمه هانری چهارم که در «پُن نوف » (پل جدید) بر روی رود سن در پاریس نصب شده است .
گلموفرهنگ نامها(تلفظ: gol mu) (گل + مُو = گیسو) ، ویژگی آن که گیسوانش آراسته به گل شده است ، گل گیسو ؛ (به مجاز) زیبا و جذاب.
شاه لیمولغتنامه دهخداشاه لیمو. (اِ مرکب ) لیموی خوش ترکیب خوشبوی ، میخوش ، که در لار فارس و خبیص کرمان بهم میرسد. (بهار عجم ) (آنندراج ) : جز بشاهی نشود فطرت فقرم قانعشاه لیمو شکند حدت صفرای مرا.تأثیر.
کیس لیمولغتنامه دهخداکیس لیمو. (اِ) نام ماه نهم سال در عصر هخامنشی . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
لیمو عمانیلغتنامه دهخدالیمو عمانی . [ ع ُم ْ ما ] (اِ مرکب ) لیموئی ترش که از عمان آرند. لیموترش . تفاح ماهی . رجوع بلیمو و بلیموترش شود.
لیموسکلغتنامه دهخدالیموسک . [ س َ ] (اِخ ) نام قریه ای است در یک فرسنگ و نیمی استرآباد. (از معجم البلدان ).
لیموفشارهلغتنامه دهخدالیموفشاره . [ ف ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) آلتی جهت گرفتن عصاره ٔ لیمو و نظایر آن .
لیموسکلغتنامه دهخدالیموسک . [ س َ ] (اِخ ) نام قریه ای است در یک فرسنگ و نیمی استرآباد. (از معجم البلدان ).
لیموفشارهلغتنامه دهخدالیموفشاره . [ ف ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) آلتی جهت گرفتن عصاره ٔ لیمو و نظایر آن .
حلیمولغتنامه دهخداحلیمو. [ ح َ ] (اِ) بیخ حماض بری است . بشیرازی بیخ رستنی باشد که آنرا حماض البقر و حماض البری گویند و به فارسی ترشینک خوانند. (برهان ) (آنندراج ).
شاه لیمولغتنامه دهخداشاه لیمو. (اِ مرکب ) لیموی خوش ترکیب خوشبوی ، میخوش ، که در لار فارس و خبیص کرمان بهم میرسد. (بهار عجم ) (آنندراج ) : جز بشاهی نشود فطرت فقرم قانعشاه لیمو شکند حدت صفرای مرا.تأثیر.
کیس لیمولغتنامه دهخداکیس لیمو. (اِ) نام ماه نهم سال در عصر هخامنشی . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
آب لیمولغتنامه دهخداآب لیمو. [ ب ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آبی که از فشردن لیموی ترش حاصل کنند : آرزویی که ترا هست به آب لیموشرح آن راست نیاید به هزاران طومار.بسحاق اطعمه .