مات کردنلغتنامه دهخدامات کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سرگشته و حیران کردن و مشوش نمودن . (ناظم الاطباء). مبهوت کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مغلوب کردن و بیچاره نمودن شاه شطرنج . (ناظم الاطباء). بردن از حریف در شطرنج . شاه شطرنج را از هرنوع حرکت بازداشتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).<br
مات کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. به تعجبواداشتن، شگفتزده کردن، مبهوت کردن، بهتزده کردن ۲. حیران کردن، حیرتزده کردن، متحیر کردن، سرگردان کردن ۳. عاجز کردن، درمانده کردن ۴. در تنگنا قرار دادن (حریف) ۵. از حرکت بازداشتن (مهره شاه حریف درشطرنج)، شهمات
ماتmatte, flat 3واژههای مصوب فرهنگستانویژگی سطحی که برّاقیت آن در زاویۀ 60 درجه در گسترۀ صفر تا ده و در زاویۀ 85 درجه در گسترۀ صفر تا پانزده قرار دارد
ورنی ماتflat varnish, matte varnishواژههای مصوب فرهنگستاننوعی ورنی که با درصد معینی ماتکننده ترکیب میشود تا در هنگام خشک شدن جلوهای مات بیابد
جانشین گوشتmeat substitute, meat alternativeواژههای مصوب فرهنگستانغذایی شبیهسازیشده که از آن به جای گوشت در فراوردههای گوشتی یا رژیمهای افراد گیاهخوار استفاده میشود
فراوردۀ گوشتی بازساختهrestructured meat product, reconstituted meat productواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای گوشتی که از مخلوط کردن و ترکیب قطعات ریز گوشت تشکیل شده است
شاه ماتلغتنامه دهخداشاه مات . (اِ مرکب ) شه مات . ماتی در بازی شطرنج . (ناظم الاطباء). اعلام مات شدن شاه . هنگامی که شاه شطرنج را مات کنند گویند: «شاه مات »، یعنی شاه مات شده : شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه هر شاه را بلعب دگر شاه مات کرد.عسج
ماتلغتنامه دهخدامات . (از ع ، اِمص ) (مأخوذ از فعل ماضی عربی از مصدر موت ) مردن . رجوع به موت شود.- مات و فات . رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
ماتلغتنامه دهخدامات . (ص ، اِ) به اصطلاح شطرنج بازان ، گرفتار و مقید شدن شاه شطرنج است . ظاهراً لفظ مات در اصل صیغه ٔ ماضی بوده است به فتح تاء فوقانی از موت ؛ حالا به کثرت استعمال تای آنرا موقوف خوانند. (غیاث ) (آنندراج ). گرفتاری شاه شطرنج . (ناظم الاطباء). باختن در بازی شطرنج که شاه از حرک
ماتلغتنامه دهخدامات . (ص ) رنگی که به هیچ رنگ مانند نبود و تمیز آن نتوان کرد. رنگی از رنگها که صریح نیست . || هر رنگی از رنگهای نهایت روشن غیر براق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ماتفرهنگ فارسی عمید۱. سرگردان؛ حیران؛ مبهوت؛ سرگشته.۲. (اسم) (ورزش) در شطرنج، حالتی که در آن مهرۀ شاه گرفتار شود و راه گریز نداشته باشد.
دسوماتلغتنامه دهخدادسومات . [ دُ ] (ع اِ) ج ِ دسومة. چربشها. (ناظم الاطباء). رجوع به دسومة و دسومت شود.
حرماتلغتنامه دهخداحرمات .[ ح ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ حُرمت . (ترجمان عادل بن علی ).- حرمات اﷲ ؛ آنچه واجب است قیام به آن و حرام است تفریط در آن .
تاماتلغتنامه دهخداتامات . [ تام ْ ما ] (ع ص ، اِ) ج تامَّة. (فرهنگ نظام ). کاملات ، چه این جمع تامه است که مؤنث تام باشد و تام به تشدید میم اسم فاعل است از تمام که مصدر اوست . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : ...بحق اسماء حسنای او و علامتهای بزرگ و کلمات تامات او... بیعت فر
خیماتلغتنامه دهخداخیمات . [ خ َ ] (ع اِ) ج ِ خیمه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).