مازاغلغتنامه دهخدامازاغ . (ع فعل ماضی ، اِ مرکب ) اصل کلمه ما (حرف نفی ) + زاغ مفرد غایب فعل ماضی است و اشاره است به آیه ٔ کریمه مازاغ البصر و ماطغی (قرآن 17/53)؛ یعنی آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله در شب معراج در مقام قرب نگردانید چشم را بسوی دیگر اشیا و نه بی فرم
مازاغفرهنگ فارسی عمید۱. بدون انحراف؛ بدون میل به جانبی.۲. ویژگی آنچه باعث میشود چشم به سویی توجه نکند: ◻︎ ز حوران گرچه صحن باغ پر بود / دو چشمش سرمهٴ مازاغ پر بود (عطار: ۹۹). Δ مٲخوذ از آیۀ «مازاغَ البصرُ و ماطَغی» (نجم: ۱۷).
چمازکلغتنامه دهخداچمازک . [ چ َ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان ساری که در ده هزارگزی شمال خاوری جویبار واقع است . دشت و معتدل است و 40 تن سکنه دارد آبش از چاه . محصولش غلات ، پنبه و صیفی . شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است . (از فرهنگ جغرا
ژموزاکلغتنامه دهخداژموزاک . [ ژِ م ُ ] (اِخ ) نام کرسی بخش شارانت -اَنْفِریور از شهرستان سَنت ، دارای راه آهن و 2378 تن سکنه .
مازغلغتنامه دهخدامازغ . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان دهو است که در بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
مازکلغتنامه دهخدامازک . [ زَ ] (ص ) عَفِص . (قاموس ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الگزمازک ، حب الاثل فارسیة ای عفص الطرفاء. (قاموس ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عفص و مازو شود.
مهزاقلغتنامه دهخدامهزاق . [ م ِ ] (ع ص ) زن بسیارخنده . (منتهی الارب ). زن کثیرالضحک . (از اقرب الموارد). || زن که به یک جا قرار نگیرد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مرد بسیارخنده و سبکسر. || خر بسیار توسنی کننده و جست و خیز کننده . (از اقرب الموارد).
روضه گاهلغتنامه دهخداروضه گاه . [ رَ ض ِ / ض َ ] (اِ مرکب ) ظاهراً جایگاه سبزه و چمن . باغستان . چمنزار : بود در روضه گاه آن بستان چمنی بر کنار سروستان . نظامی .روضه گاهی چو صد نگار در اوسرو و شمشا
خوش نظرلغتنامه دهخداخوش نظر. [ خوَش ْ / خُش ْ ن َ ظَ ] (اِ مرکب ) لاله ٔخطایی . ریحان تاتاری . رستنی که هر یک از برگ آن بچند رنگ میشود و عصاره ٔ آن بر گوش چکانند کرم گوش را بکشد. مجنج . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : چه خوری خون چو لال
بلبللغتنامه دهخدابلبل . [ ب ُ ب ُ ] (ع اِ) هزاردستان . (منتهی الارب ) (دهار) (مهذب الاسماء). مرغی است معروف ، بقدر عصفوری و خوش الحان . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). جانور معروف که هزار باشد. (هفت قلزم ). پرنده ایست خردجثه و سریعحرکت و در طلاقت لسان و زبان آوری بدو مثل زنند. (از اقرب الموارد). پرن
نرگسلغتنامه دهخدانرگس . [ ن َ گ ِ ] (اِ) پهلوی : نرکیس ، از یونانی : نرکیسس ، معرب آن نرجس ، لاتینی : نرسی سوس ، فرانسه : نرسیس . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نرجس . (بحر الجواهر) (منتهی الارب ). عبهر. (آنندراج ) (ازمنتهی الارب ) (السامی ). از اسفرم هاست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نام گلی است