ماغلغتنامه دهخداماغ . (اِ) مرغی باشد سیاه فام و بیشتر در آب نشیند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 235). نوعی مرغابی است و آن سیاه می باشد و به عربی مایکون و به ترکی قشقلداق می گویند و از گوشت آن بوی لجن می آید. (از برهان ). نوعی مرغ آبی سیه فام به قدر ماکیان که بیش
ماغفرهنگ فارسی عمیدنوعی مرغابی با پرهای سیاه: ◻︎ به هر سو یکی آبدان چون گلاب / شناور شده ماغ بر روی آب (اسدی: ۱۳۱)، ماغ در آبگیر گشته روان / راست چون کشتیایست قیراندود (رودکی: ۵۲۲).
قاعدة ماکMac ruleواژههای مصوب فرهنگستانقاعدهای که بر اساس آن ژرفای چشمة بیهنجاری مغناطیسی با پهنای نمودار دامنههای آن پیوند پیدا میکند
چماقلغتنامه دهخداچماق . [ چ ُ ] (ترکی ، اِ) گرز آهنین شش پره را گویند. (برهان ) (آنندراج ). گرز آهنی شش پهلو. (غیاث ). گرز آهنین شش پره . (ناظم الاطباء). شش پر، گرز. عمود. عمود آهنین : بتیغ و تیر همی کرد میرطغرل فتح چنانکه میرالب ارسلان به خشت و چماق . <p c
چماقیلغتنامه دهخداچماقی . [ چ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در 26 هزارگزی شمال باختری اسفراین و 2 هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی حصار به سنخواست واقع است . جلگه و معتدل است . و <span class="hl"
چمچاقلغتنامه دهخداچمچاق . [ چ َ ] (اِ) آتش زنه . (ناظم الاطباء). چمخاخ . چخماخ . چخماق . و رجوع به چمخاخ شود. || سوخته دان . (ناظم الاطباء). || کیسه ٔ کوچکی که سپاهیان در آن شانه و سوزن و چیزهای دیگر را می گذارند. || تیر. (ناظم الاطباء).
حماقلغتنامه دهخداحماق . [ ح ِ ] (ع ص ، اِ) حُمُق . حَمقی ̍. حَماقی ̍. حُماقی . ج ِ احمق . (منتهی الارب ). رجوع به احمق شود.
ماغیةلغتنامه دهخداماغیة. [ ی َ ] (ع ص ) زن مربیه و خوشگوی . (منتهی الارب ). زن خوشگوی . (ناظم الاطباء). مربیه . (اقرب الموارد).
ماغولغتنامه دهخداماغو. (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان است که در شهرستان مشهد واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ماغاریسلغتنامه دهخداماغاریس . (اِخ ) نام یکی از سه شاگرد اسقلبیوس طبیب یونانی بوده است . (تاریخ الحکماء قفطی ص 93). و رجوع به اسقلبیادس و اسقلبیوس شود.
ماغنسلغتنامه دهخداماغنس . [ ] (اِخ ) طبیبی از اهل اسکندریه بود. وی بعداز یحیی نحوی و در اوایل عهد اسلام می زیسته و از او تصنیفی بنظر نرسیده است . (تاریخ الحکما قفطی ص 322).
ماغگونفرهنگ فارسی عمیدبهرنگ ماغ؛ تیره؛ سیاهرنگ: ◻︎ تا برآید لختلخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری: ۶۳).
تارمیغفرهنگ فارسی معین(اِمر.) بخاری که در زمستان بر روی هوا پدید آید و مانند دودی شود و اطراف را تیره و تاریک سازد. تمن ، ماغ ، میغ و نژم نیز گویند.
لیغ و لاغلغتنامه دهخدالیغ و لاغ . [ غ ُ] (اِ مرکب ، از اتباع ) رجوع به لاغ شود : گه خیال آسیا و باغ و راغ گه خیال میغ و ماغ و لیغ و لاغ .مولوی .
شفانهفرهنگ فارسی عمیدپرندهای بزرگتر از زغن با پرهای رنگارنگ: ◻︎ لب چشمهها پر خشینسار و ماغ / زده صف شفانه همه دشت و راغ (اسدی: لغتنامه: شفانه).
خیمه دوزلغتنامه دهخداخیمه دوز. [ خ َ/ خ ِ م َ / م ِ ] (نف مرکب ) آنکه خیمه می دوزد. (آنندراج ). چادردوز. خَیّام . (یادداشت مؤلف ) : باد زره گر شده ست آب مسلسل زره ابر شده خیمه دوز ماغ مسلسل خیم .<
ماغیةلغتنامه دهخداماغیة. [ ی َ ] (ع ص ) زن مربیه و خوشگوی . (منتهی الارب ). زن خوشگوی . (ناظم الاطباء). مربیه . (اقرب الموارد).
ماغ گونلغتنامه دهخداماغ گون . (ص مرکب ) تیره گون . به رنگ ماغ . سیاه و تیره : تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغ گون آسمان آس گون از رنگ او گردد خلنگ .منوچهری .
ماغولغتنامه دهخداماغو. (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش فریمان است که در شهرستان مشهد واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ماغ پیکرلغتنامه دهخداماغ پیکر. [ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) که پیکری چون ماغ دارد : برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکریکی تیغ از ستیغ کوه قارن . منوچهری .و رجوع به ماغ شود.
ماغاریسلغتنامه دهخداماغاریس . (اِخ ) نام یکی از سه شاگرد اسقلبیوس طبیب یونانی بوده است . (تاریخ الحکماء قفطی ص 93). و رجوع به اسقلبیادس و اسقلبیوس شود.
دماغلغتنامه دهخدادماغ . [ دِ ] (ع اِ) مغز سر . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (شرفنامه ٔ منیری ) (از لغت محلی شوشتر) (از اقرب الموارد). مغز سر، و اطبا چنین تشریح کرده اند که عضوی است که محل روح نفسانی است و آن مرکب است از مخ و اورده و شرائین و غشائین رقیق که ملاقی نفس
دماغلغتنامه دهخدادماغ . [ دَ ] (اِ) انف . بینی . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عضو و اندام واقع در وسط چهره . آلت بویایی . بنظر می رسد که این معنی و معانی بعدی نیز عموماً از معنی نخستین (مغز سر که آن را مرکز سودا و خیال می دانسته اند) پدید آمده است و بهرحال ترکیبات این معنی غالباً موهم نخستین مع
خبط دماغلغتنامه دهخداخبط دماغ . [ خ َ طِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جنون . || سرگشتگی . || حیرت . بهت . || مجازاً در حمق استعمال میشود.