مانالغتنامه دهخدامانا. (اِ) به زبان زند و پازند خدای عزوجل است . (برهان ). نام خدای عزوجل است (از ژند نوشته شد). (فرهنگ جهانگیری ). به زبان ژند و پاژند نام ایزد تعالی است و صاحب دساتیر «مونا» تصحیح کرده . (آنندراج ) (انجمن آرا). در فرهنگ دساتیر (ص 265) پس از
مانالغتنامه دهخدامانا.(اِ) نیروی مستقل مادی وروحانی که همه جا پراکنده است و در همه ٔ شعارها و موجودات و اشیاء مقدس شرکت دارد. «دورکیم » مانا را خدایی می داند که مردم بدوی پرستش می کنند. خدایی است بی شخصیت و بی نام و بی تاریخ که در همه جا و همه ٔ اشیا پراکنده است . شکل مادی آن همان «توتم » است
مانالغتنامه دهخدامانا. (نف ) به معنی شبیه و نظیر و مثل و مانند آمده است . (برهان ) (از آنندراج ). مانند را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). صفت مشبه از «ماندن » و «مانستن ». ماننده . شبیه . (فرهنگ فارسی معین ) : دروغ به راست مانا به که راست به دروغ مانا. (قابوسنامه از امثال و
مانافرهنگ فارسی عمید۱. مثل؛ مانند؛ نظیر.۲. (قید) همانا.۳. (قید) گویی؛ پنداری؛ شاید: ◻︎ آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش / مانا که دلش بسوخت بر کشتهٴ خویش (سعدی: ۱۳۵).
ماناییلغتنامه دهخدامانایی . (حامص ) شباهت . مشابهت . مضاهات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانا بودن . و رجوع به مانا شود.
مانیالغتنامه دهخدامانیا. (یونانی یا لاتینی ، اِ) نوعی از جنون است که صاحبش را خصلت درندگان باشد، اکثر غضبناک بودن و قصد ایذای مردم نمودن خاصیت او بود. (کفایه ٔ منصوری ، بنقل غیاث و آنندراج ). قسمی از جنون و دیوانگی . (ناظم الاطباء). جنون در یک امر بخصوص . دیوانگی در امری خاص . وسواس . (یادداشت
میانالغتنامه دهخدامیانا. (اِخ ) دهی است از دهستان بنافت بخش دودانگه ٔ شهرستان ساری ، واقع در 8 هزارگزی جنوب کهنه ده با 620 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3</
ماناییلغتنامه دهخدامانایی . (حامص ) شباهت . مشابهت . مضاهات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانا بودن . و رجوع به مانا شود.
مانائوسلغتنامه دهخدامانائوس . (اِخ ) بندر و شهری است در کشور برزیل که در کنارمصب رود ریونگرو و رود آمازون واقع است و 175300 تن سکنه دارد. (از لاروس ).
مانافلغتنامه دهخداماناف . (اِ مرکب ) ماماچه را گویند و به عربی قابله خوانند. (برهان ). به معنی مام ناف . (آنندراج ). ماماچه و قابله . (ناظم الاطباء). مخفف مام ناف . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به مام ناف شود. || به معنی ناف هم آمده است و آن گوی باشد در شکم . (برهان ). ناف و سره . (ناظم الا
مانافیلغتنامه دهخدامانافی . (حامص مرکب ) قابلگی و مامایی . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). مام نافی . و رجوع به مام ناف شود.
ماناکلغتنامه دهخداماناک . (ق مرکب ) مخفف ماناکه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پنداری که . گویی که : آن رنگ سیاه لاله ، ماناک اندر دل مشتری است کیوان . خاقانی .روز روشن ندیده ام ، ماناک همه عمرم به چشم درد گذشت . <p class="a
ماناییلغتنامه دهخدامانایی . (حامص ) شباهت . مشابهت . مضاهات . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانا بودن . و رجوع به مانا شود.
مانائوسلغتنامه دهخدامانائوس . (اِخ ) بندر و شهری است در کشور برزیل که در کنارمصب رود ریونگرو و رود آمازون واقع است و 175300 تن سکنه دارد. (از لاروس ).
مانافلغتنامه دهخداماناف . (اِ مرکب ) ماماچه را گویند و به عربی قابله خوانند. (برهان ). به معنی مام ناف . (آنندراج ). ماماچه و قابله . (ناظم الاطباء). مخفف مام ناف . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به مام ناف شود. || به معنی ناف هم آمده است و آن گوی باشد در شکم . (برهان ). ناف و سره . (ناظم الا
مانافیلغتنامه دهخدامانافی . (حامص مرکب ) قابلگی و مامایی . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). مام نافی . و رجوع به مام ناف شود.
ماناکلغتنامه دهخداماناک . (ق مرکب ) مخفف ماناکه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پنداری که . گویی که : آن رنگ سیاه لاله ، ماناک اندر دل مشتری است کیوان . خاقانی .روز روشن ندیده ام ، ماناک همه عمرم به چشم درد گذشت . <p class="a
پیکران مانالغتنامه دهخداپیکران مانا. [ پ َ / پ ِ ک َ ] (اِ مرکب ) عالم برزخ را گویند و آن عالمی است میان ملک و ملکوت . (برهان ) .
خشکمانالغتنامه دهخداخشکمانا. [ خ ُ ] (اِ مرکب ) هرچیز سردی که پس از غذا تناول کنند جهت تسکین حرارت معده . (از ناظم الاطباء).
خمانالغتنامه دهخداخمانا. [ خ َ ] (اِ) حریف . رقیب . (ناظم الاطباء). || کلمه ای است فارسی و تخمین عربی از آن مشتق است . (یادداشت بخط مؤلف بنقل از مفاتیح ).
قردمانالغتنامه دهخداقردمانا. [ ق َ دَ ] (معرب ، اِ) قردامومن . قردمانه . قردمانی . قاقله ٔ صغار. گرم و خشک است به درجه ٔ سوم ، بیماریهای عصب و دردسر که از سردی بود و فالج را سود دارد. و طبیخ آن مصروع را سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به قاقله ٔ صغار شود.